روزهای آخرِ سال هستش و معمولا آدمها تو این روزها یا میگن که چقدر زود گذشت و یا به این فکر میکنند که در این سال چه ها کردند و چه ها نکردند. منم از این قاعده مستثنی نیستم و هرزگاهی به این فکر میکنم که یک سالی از عمرم با چه درجه ای از کیفیت سپری شد. برای من که تولدم با تولد بهار تقریبا یکیست (6اُم عید)، رسیدن به انتهای سال یعنی رسیدن به انتهای برگی از کتابِ زندگی، و رفتن به سال جدید یعنی ورق زدن این کتاب! البته بیشتر ترجیح میدم زندگی رو به دفتری سفید تشبیه کنم تا به کتاب! چون کتاب رو نمیتونی تغییرش بدی و فقط میتونی با اون همراه بشی ولی دفتر رو میتونی درونش هرچه بخوای بنویسی، میتونی زندگیت رو هرجور که دوس داری به روی کاغذ بیاری و داستان زندگی رو اونجوری که خودت میخوای پیش ببری؛ نقش های اضافی رو حذف کنی و نقش های دوس داشتنی رو بهشون بیشتر شاخ و برگ بدی.
امسال بیشتر از هر سال دیگه ای نوشتم، و این نوشتن شاید از هر زمان دیگری تو زندگیم پُررنگتر بود. نمیتونم بگم که قطعا همین نوشتن کمکم کرد که زندگی رو به معنای واقعی زندگی کنم ولی این رو میتونم به طور قطع بگم که نوشتن کمکم کرد که خودم رو و زندگیم رو فراموش نکنم. امسال بیشتر از هر سالی کتاب و نوشته های متفرقه خوندم و از دل همین نوشته ها تونستم به برخی از سوال های پر تکرار ذهنم پاسخ بدم. گاهی با کتابهایی که خوندم آروم شدم و گاهی هم بیشتر به فکر فرو رفتم؛ گاهی با نویسنده ی اون کتاب به سفر رفتم و تجربه های نویسنده رو حس کردم و گاهی با افکارش راهی رو توی زندگیم پیدا کردم که خودم قادر به دیدنش نبودم.
خلاصه اینکه نوشتنِ بیشتر و خوندنِ کتابهای بیشتر نسبت به سالهای پیشم، چیزی بود که باعث شد من امسال بیام و توی ویرگول بنویسم و گوشه ای از ذهنم رو که مثه انباری از باروتِ در حالی انفجار بود خالی کنم؛ البته فقط بخش کوچکی از این نوشته ها سهم ویرگول شد وگرنه امسال فکر کنم بالای 400 صفحه از برگهای دفتر رو از حرفهای ذهنم پُر کردم. نوشتن برام همچون سخن گفتن با دوستی بود که بی کم کاست گوشی شنوا برای شنیدن داشت و زود هم قضاوتم نکرد؛ و باز اگر فرصتی باشه دوس دارم بیشتر و بیشتر بنویسم...