امروز بدظهر بعد از خوردن ناهار، خواب عجیبی به سراغم امد، جوری که چشمام سنگین شده بود و در اون لحظه چیزی جز حسِ شیرینِ بستن چشمام و پرت شدن به خوابی عمیق رو نمیخواستم؛ دوس داشتم تسلیم این خُماریِ هجوم آورده بشم ولی شدنی نبود، باید چند دقیقه دیگه میرفتم سر کارم؛ چند دقیقه ای که وقت داشتم، میون این حسِ خواب و حسِ انکارش پریشون بودم و اندکی به مقوله ی کار و بعدشم به نحوه گذران زندگی فکر کردم.
به این فکر کردم که من زندگی رو آسون گرفتم و یا سخت؟! میگن زندگی رو هرجور بگیری همونجوری میگذره! پس قاعدتا باید زندگی رو یا سخت بگیری یا آسون و نمیشه چیزی میان اینها رو انتخاب کرد؛ شایدم نگاه من اینطوری هستش! برای من در حال حاضر این مساله جدی شده و میتونم با قاطعیت بگم که الان نه زندگی رو سخت گرفتم و نه آسون، انگار در میانه ای هستم که در واقع هیچ نیست و نمیشه تمایزی میان سخت و آسون قائل شد.
خنثی بودن روال زندگی درست از همون جایی میاد که دیگه نمیتونی این تمایز رو تشخیص بدی و اونجاست که زندگی قفل میشه، نمیتونه جریان داشته باشه، نمیتونه جهتش رو پیدا کنه، تکلیفش رو نمیدونه! بلاتکلیفی ماحصل همین عدم تمایز میان سخت و آسون گرفتن زندگیست ؛ از نگاه روانشناسان این بلاتکلیفی میتونه باعث دلهره و اضطراب هم بشه و دلیلش هم واضح و مشخصه؛ زمانی که ما تو زندگی به مرحله ی بلاتکلیفی میرسیم پیش بینی پذیریمون از آینده کاهش پیدا میکنه و نمیتونیم برای مسائل و مشکلاتی در آینده ممکنه جلوی پامون سبز بشن تصمیم های درست و منطقی بگیریم و همین سبب تشویش و دل آشوبی در ما میشه!
بعد از تفکراتم در مورد آسون گرفتن یا نگرفتن زندگی که به نتیجه ی مُتَفق القول و پاسخی واضِح و بارِز از جانب خودم مُنتج نشد، چای پُر رنگی رو به جهت فروکش کردن وسوسه ی خواب سَر کشیدم تا کمی از هجوم این شیرینِ وسوسه گر در این ساعت روز خلاصی یابم. هرچند که الان هم که ساعاتی از آن حال موصوف میگذره همچنان خواب دور و وَرم داره پرسه میزنه و منم جز حواله دادنش به ساعت 12 شب که وقت خوابم است چاره ی دیگری ندارم و شاید فقط همون ساعت هست که میتونم زندگی رو لااقل کمی آسون بگیرم و گرنه در طول روز خودم هم متوجه نمیشم که زندگی رو دارم سخت میگیرم یا آسون!
* شما هم اگه دوس داشتین بنویسین که زندگی رو در حال حاضر سخت میگیرین یا آسون؟؟