تمرین روزانه نوشتن - روز پانزدهم
کم کم از تو تنها یک خیال میماند و بس. یک خیال دور که نزدیک است اما آزاردهنده نیست. تو هیچوقت در حد قد و قامت خشم من نبودی و نیستی. کوتاهتر و طفليتر از آن هستی که به تو حتی برچسب بدجنسی بزنم. کودک نورسی. نوپای تازه با جهان آشنا شدهای. تو چه آن روز اول و چه این روزهایی که محوی در دنیای من، تنها حسی که درونم تقویت کردی و وادارم کردی به حرکت، ترحم بود.
من خوب یادم هست روزهای اول اشنایی با تو را. بعد از آن حرکت ناحسابی و بچگانهت، چیزی که عمیقا درونم نسبت به تو حس میکردم ترحم بود. ماه پیش وقتی رو به روی مشاورم از تو میگفتم مچم را گرفت. جایی که داشتم در توصیف تو میگفتم «طفلی خیلی سعی میکرد بالغ باشه، اما نمیتونست». گفت طفلی؟ گفتم آره، نمیتونست. گفت چرا اینطور خطابش میکنی؟ بعد متوجه شدم تو تنها چیزی که درونم به غلیان در میآوردی احساس ترحمی مادرانه بود. نه بیشتر.
حالا خشمم حتی به پدر و مادرت هم نیست. نه که نباشد، اما کمتر است. آنها با آن بزرگنگری پوشالی و غرور و تفاخر احمقانهشان، چیزی جز انسانهای ضعیف و بیچاره نبودند. پدرت از مادرت بیشتر و مادرت از همهتان بیشتر. یک مشت ضعیف بودید که در مقابل آدمهای قویتر و بهتر از خودتان نقاب خودبزرگبینی میزدید و تحقیر میکردید. تو هم محصول همانهایی طفلکم. تمام آن روزهایی که از احساس ضعف درونت مینالیدی و من را خسته میکردی، به معنای واقعی همین حس را داشتی. خوب میدانم که برای فرار و نشان ندادن این حس چقدر خودت را در لباسها و نقابهای مختلفی چپانده بودی.
پشت ویدیوهای رنگارنگ
لباسهای متفاوت و رنگی
صحبت کردنهای جذاب و مودبانه
پشت هدیهها و غافلگیریها و ابراز عشقها
پشت ادا درآوردن
پشت خشم
میدویدی تا نشان ندهی چه هستی. و هیچکس جز خودت این را نمیفهمد. حتی تراپیست لاابالیت که بیشتر از تراپیست، برای تو عامل وابستگیت شده و حتی اینجا هم دلم برای قامت کوتاهت که نیاز به تکیه زدن به چنین هیولایی دارد میسوزد.
از تو حتی نمیتوانم خشمگین باشم. کودکتر از آن هستی که خشمم را بربیانگیزی. درست مثل زمانی که از علیرضا ناراحتم. میتوانم ده دقیقه به رفتاری که با من کرده فکر کنم و بعد سریع یادم میرود چون او هم چیزی جز یک کودک نیست. شاید همقد و قواره تو.