fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۱ دقیقه·۲۵ روز پیش

در صفحه چتی که نیست.

پاره پاره‌م. خسته و دردمندم. قاصدکی‌م که با نوازشی به باد می‌رود. روحم را به دست باد سپرده‌ام. دل‌بسته بر بادم. بر باد رفته‌ام. دریای بی‌‎موجم. حضور بی‌نشانه‌ام. روح به باد سپرده‌ام. غریقی بی‌تقلام.

هستم و نیستم. نفس می‌کشم و حیات ندارم. به باد رفته‌ام. به باد سپرده‌ام. طوفان یکهو آرام گرفته‌ای ام که منتظر باران است و نمی‌بارد. خستگی‌ام؛ که نه. خستگی من است.

چقدر دلم می‌خواست این‌ها را توی صفحه چتم با تو بنویسم. تو که تا به حال مخاطب هیچکدام از نوشته‌هایم نبودی. تو که آنطور که به دیگران می‌گفتم « حوصله سربر» نبودی. فقط روح من گنجایش محبتی از تو را نداشت. گنجایش اینکه هوایم را داشته باشی. گنجایش توجهی از تو.

پس فقط نوشتم « نمی‌توانم» و قبول کردی. ممنون که قبول کردی. ممنون که به زور از ته این چاه بیرون نکشیدی. ممنون که نخواستی این زخم را نوازش کنی. ممنون که فهمیدی چقدر آش و لاشم. ممنون که بی‌حوصلگیم را به خودت نچسباندی.

دلم می‌خواست بتوانم. ادامه بدهم. گفتگو کنم. دلم می‌خواست با خنده‌هایت بخندم. دلم می‌خواست به توجه‌هایت دل بدهم. دلم می‌خواست به ذوقت ذوق کنم.

نتوانستم. نشد.

خستگیموجقاصدکرفتن
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید