fatemeh ghasemi
fatemeh ghasemi
خواندن ۳ دقیقه·۵ ساعت پیش

دوباره، در میان شلوغی کار

سر صبحی یکهو زدم زیر گریه. توی محل کار، پشت میز، وقتی وسط نوشتن چند مطلب مهم بودم تا سریع برسانم به جلسه. عین مادر مرده‌های بیچاره شده بودم. دلم تنگ شده بود. برای علی. برای کسی که هیچوقت نه فهمیدم آیا دوستش دارم؟ و نه فهمیدم آیا دوستش ندارم؟

هربار از دوست داشتنش فرار کرده بودم چون می‌دانستم آخرش بدبختی است. مطمئن بودم چیزی اگر بین ما دوتا ادامه دار شود به ضرر من است. من با تمام حسی که به او داشتم می‌دیدم که من برای او مورد خوبی برای عشق‌ورزی نیستم. جنس محبت او با من فرق می‌کرد. ما فقط تمایلی عجیب و ناشناخته داشتیم از سال‌ها قبل. دقیق‌ترش را بخواهم بگویم از پنج سال قبل. در اوج جوانی و ناپختگی.

حتی امسال که بعد از این همه سال دوباره دیدمش با همین احساس ناشناخته دست و پنجه نرم کردم. تمام مدتی که کنارش بودم نمی‌دانستم دوستش دارم یا نه. این هیجان مطلوب بابت دوست داشتنش بود یا ترسیدن ازش؟ از او نمی‌ترسیدم اما آن امنیت کامل را هم نداشتم. برای همین بود که وقتی در ابتدا دست دراز کرد از او خواستم بگذارد کمی بگذرد. و وقتی گذشت آن احساس تعذب رفته بود و خودم خواسته بودم نوک انگشتانم دستانش را لمس کند.

عین مادرمرده‌ها داشتم برای کسی گریه می‌کردم که بارها و بارها پسش زده بودم. با هر نزدیکی عاطفی‌ای به هم آژیر خطری توی سرم شروع به بوق زدن کرده بود و مرا از موقعیت اشتباه بیرون آورده بود. دلم برای چه چیزی تنگ شده بود؟ برای فاطمه ای که عاشق بود؟ فاطمه ای که قربان صدقه می‌شنید؟ فاطمه‌ای که موردتوجه بود؟ احتمالا... احتمالا همین بود. و فاطمه حالا هیچکدام از این حالات را نمی‌خواست. و سخت بود نخواستنش وقتی با تمام وجود نیازمند باشی. این لذت آنی را به لقا بخشیده بودم چون می‌دانستم روحم هنوز دردمند و مصیبت‌زده و گیج است.

به چند ماه پیش فکر می‌کنم که علی پیامی داده بود. از اعماق تاریخ. یکهو مرا پرت کرده بود به داستانی کوتاه و قدیمی از گذشته که به سختی باید غبار از سطح آن کنار میزدم و به خاطر میاوردمش. او هی می‌‌گفت: یادت هست فلان روز را؟ آن کتاب را یادت هست؟ آن شعری که برایت خوانده بودم را چه؟ یادت هست آن موزیک را؟ آن خیابانی که پیاده گز کرده بودیم؟ آن لحظه و آن را چطور؟ و من هی در مقابل کوهی خاطره که به فراموشی سپرده بودمش با تعجب نگاه می‌کردم و به سختی سعی می‌کردم چیزهایی از گذشته را به یاد بیاورم. آخر خندیده بود که: من را چه؟ من را یادت هست؟ و رویم نشده بود بگویم تو را مدت‌ها بود فراموش کرده بودم. گرچه گاهی از روی کنجکاوی نوشته‌هایت را می‌خواندم اما خاطره؟ هیچ.

حالا داشتم برای دلتنگی برای کسی گریه می‌کردم که خودم از او خواسته بودم دیگر صحبتی بینمان نباشد. چرا واقعا؟ چون عذاب می‌کشیدم. سرتاسر روزهایی که با او صحبت می‌کردم عذاب می‌کشیدم. عذاب نابرابری زندگی‌مان باهم. عذاب تفاوت. عذاب من آنی نیستم که او می‌خواهد و او هم و حالا اما به خاطر گذشته زیبایی که داشتیم داریم صحبت می‌کنیم. بعد خودم کوچکترین و نازک‌ترین بندهای اتصالم با او را بریده بودم و کم کم پریده بودم از بامی که او بود. و حالا این پرنده دلش برای بامی که می‌نشست رویش تنگ شده بود. راستش مطمین نیستم که دلم برای بام تنگ شده بود. شاید برای پرنده‌ای که بام داشت. دلم برای بام داشتن، برای انتخابی برای نشستن و نه پرواز تنگ شده بود. آشیان داشتن خوب است. می‌دانید؟‌

پرندهعشقدوست داشتنآشیانهگریه
در بند ِ کلمات و علاقه‌‌مند به کسب و کار با کلمات
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید