دوستی داشتم که در رویاهای اول جوانی و آن شور و شوق مختص به خودش که من یکی اصلا چیزی از آن سر درنمیاوردم؛ میگفت که کسی میخواهم که حس شعر را در من بجوشاند. شاعر بود و کلهای داغ داشت. میخندیدم و میگفتم انتخابی غیرمنطقیتر از این امکان ندارد پسر! و او معتقد بود میشود. باید بشود!
ده روز است با این پسرک حرف میزنم. پسرکی که امیدوارم در پس گشتن برای کشف کردن من! -به قول خودش- اینجا را پیدا نکند و نبیند که به او گفتم پسرک! پسرکی که دارم به او مهلت میدهم تا با او کنار بیایم و نظرم را بگویم. پسرکی که با هر لحظه صحبت یک «نه» بزرگ درونم به وجود میآورد که در حال فریاد است و دست و پا زدن. پسرکی که تجربیات زندگیش بسیار شبیهم است اما انگار برای روح تشنهم کافی نیست. ده روز است با او صحبت میکنم و نطق نوشتنم بسته شده. کلماتم بیجان شده. خود عزیز و محترمم قهر کرده و همه اعضا و جوارحم از من میخواهند تمامش کنم و من... انگار بلد نیستم. یا جراتش را ندارم. یا هنوز به آن ته مانده ناامیدیم از او نرسیدم.
پسرک معتقد است من شعرم. شعری بلند که به تصویر درآمدهام. برایم شعر میخواند و میگوید. برای دستها و لبخندم. و من حتی نمیدانم این همه تقلا واقعی است یا تظاهر؟ میگوید خجالتیام و میدانم که من فقط در هالهای سنگین از درماندگیام. وگرنه من و خجالت؟ من و سرخ شدن گونهها بعد از هر جمله عاشقانه؟ احمقانه است. بسیار احمقانه است.
دوستم را مدتهاست ندیدم. میدانم هنوز هم شعری نگفته. مدتها پیش از من خواسته بود بیخیال آدمی که ذوق شعرش را شکوفا کند؛ فقط برایش یک دیت جور کنم. گفتم غزل چه شد پس؟ ذوق کلماتت کجا رفت پس؟ گفت بیخیالش فاطمه... خوشگل باشد و دنبال رابطه جدیای هم نباشد. همینها کافی است. این بار او بود که به من میخندید. کسی که به عنوان هدیه تولد 27 سالگی به من زیباترین کلمات را هدیه داده بود و ارزشش را میفهمید. حالا تبدیل شده بود به لکهای فشرده شده از تنهایی در تمنای دختر. دختر خوشگل احتمالا کمعقل و بیحس.
پسرک در من شوقی از هیچچیز نمیآفریند. وقتی نیست و صحبت نمیکند من با تمام وجود خودمم. میتوانم از شعرها لذت ببرم. میتوانم بنویسم. میتوانم بلند بلند فکرهای احمقانهم را به زبان بیاورم. میتوانم غمگین و شاد باشم. میتوانم همچنان رویا بیافرینم. وقتی هست سنگین و سرد و پر از فشارم. کسی دکمه «احساس» را درونم خاموش میکند. منطق میآید و مینشیند وسط. مرا میکند دختر منطقی و قوی و خجالتی و کمی بیحس که احتمالا برای او در نهایت جذابیت است. من خودم نیستم و او با خودی که من نیست عشقبازی میکند. چه احمقانه!