یک شعری آن روزها افتاده بود سر زبانم که تقریبا هیچ کاغذ خالیاین نبود که آن را رویش ننوشته باشم :
یک روز میشکافد، این پیلههای سنگی
از زخمهای روحم
پروانه
میتراود.
ده سال گذشته است. شاید هم بیشتر. این زخمهای روح هیچکدام پروانهای نرویانده. من غمگین و گریان یک گوشه نشستهام و یکی یکی به همه چیزهایی که دود میشوند نگاه میکنم. از همه چیز خستهام. احساس میکنم قدری دیگر همه چیز دود میشود و هوا میرود. این همه امید. آن همه آرزو . این خوش باوریها . همه چیز . ما هیچوقت سبز نمیشویم. عشق چهره سرخش پیدا نمیشود. توی کوچه ما عروسی نمیشود. دنیا همانطور سیاه میماند و بالاتر از سیاهی باز سیاهتر میشود. میخواهم بگویم امید میتواند فقط برای مدتی آدم را نجات دهد. مثلا شش ماه. یک سال. دو سال.
بعد حس میکنی یک چیزی گیر کرده بیخ زندگیت. نفرین شدهای مثلا. دیدهای بعضیها میگویند انگار یک نیرویی چیزی دهان همه را بسته بود برای اینکه اتفاقی بیفتد که باید؟ این نفرین توی زندگی من اینطور بود که دهان همه را باز میکند. آنهایی که همیشه لال بودند هم به اذن خدا دهانشان بازتر میشود. خدا هم آن بالا دست به سینه مینشیند و هیچکار نمیکند. انگار که مثلا زبانم لال ناتوانی چیزی است.
القصه؛
من بزرگ شده ام و این پیلههای سنگی نشکافته. زخمهای روحم زخمی تر شده. عمیق تر و عفونی تر حتی. هی زخم به زخم روی هم بیشتر جمع شده. پروانه ای هم نیست. نهایتا کرم و لاروهای همین زخمهاست که مانده. میدانستم بزرگتر نمیشدم. امید کشنده است. بسیار کشنده.