عشق چیست؟ ... کوتوله در مقابل پادشاه خود زانو زده بود ... از عمیق ترین نقاط کوه آتشفشان برای خدمت به پادشاه فرا خوانده شده بود ... به همین دلیل به سرعت خود را به نواحی کم عمق کوه رسانده بود تا در محضر پادشاه حضور یابد ... به محض رسیدن و زانو زدن در مقابل پادشاه این سوال را از او پرسیده بود : (عشق چیست؟) ... کوتوله اندکی درنگ کرد و گفت : ( عشق دیگر چیست؟ تا حالا نشنیده ام ) ... پادشاه گفت : (من هم نمیدانم ... ولی به گوشم رسیده که دنیای انسان ها بر اساس آن رونق بیشتری دارد ... میگویند که مثل قدرتی است که اگر کنترلش کنی میتواند باعث خرمی و آبادانی بشود ولی اگر نتوانی کنترلش بکنی باعث بدبختی و خرابی می شود ... اکنون تو را فرا خوانده ام که به دنیای انسان ها رفته و بفهمی که چیست ... این یک دستور است ... فردا صبح عازم می شوی ... تا وقتی که نفهمیدی چیست حق بازگشت به قلمرو کوهستان را نداری ... ) کوتوله اندکی درنگ کرد و چون تمامی زندگیش خدمت به قلمرو بوده است می خواست که این ماموریت را هم به نحو احسنت انجام دهد ... سپس سینه را جلو داد و گفت : ( نا امیدتان نمی کنم .) سپس با شتاب از سالن پادشاه خارج شد و رفت که آماده ی فردا بشود ... صبح اول وقت کوله بارش را جمع کرد و از دهانه ی کوه آتش فشان خارج شد ... از دامنه ی کوه به آرامی به سمت پایین روانه شد صبح زیبایی بود افتاب بر روی مراتع می تابید و همچون دریایی نیلگون شده بود ؛ در این مراتع چشمش به گوسفندانی افتاد که چوپانی مراقب آن ها بود ... به سمت چوپان روانه شد ... چوپان که تا به حال کوتوله ای در عمرش ندیده بود با تردید به کوتوله نگاه کرد و چوب دستی خود را محکم در دست گرفت و پرسید : ( تو چه هستی ؟ با من چه کار داری؟) ... کوتوله با درنگ پاسخ داد : ( درود بر تو ای دوست ... برای نزاع یا دغل نه آمده ام ... تنها پرسشی از تو دارم ... میتوانی به من بگویی که عشق چیست؟ ) چوپان که حس کرد رفع خطر شده است به درختی تکیه داد و نشست سپس مراتع و گوسفندان را نشان داد و گفت : ( عشق برای من مراتع هستند ... کوه ها هستند ... صدای پر طراوت آب رودخانه است ... تابش خورشید بر شبنم روی گلبرگ است ... گوسفندانم هستند که هر روز به این مراتع می آورمشان و در عوض به من شیر می دهند ؛ هستند ... همین حس های خوب را برای من عشق به طبیعت و حیواناتم می سازد ... من عاشق حس خوب ناشی از این عشق هستم...) کوتوله تعجی کرد و از چوپان تشکر کرد و به راه خود ادامه داد ... با خود فکر کرد که چگونه نگاه کردن به طبیعت و لذت بردن از تماشایش می تواند قدرت باشد ؟ ... نه عشق این نیست باید بیشتر اطلاعات جمع کنم ... به راهش ادامه داد و به یک جاده رسید ... در جاده کاروانی تجاری در حال حرکت بود به آرامی به سمت تاجر حرکت کرد و گفت : (درود بر تو ای دوست ... برای نزاع یا دغل نه آمده ام ... تنها پرسشی از تو دارم ... میتوانی به من بگویی که عشق چیست؟) ... تاجر اندکی انگشتر های بر روی انگشتانش را بازی داد و دستانش را بر روی شکم فربه اش گذاشت و گفت : ( دوست کوچک من ... از من می پرسی که عشق چیست ؟ ... اوم ... بگذار برایت بگویم ... عشق را من فقط در پول خلاصه می کنم ... من به پول هرچه بیشتر عشق می ورزم ... به معامله ای که بر اثر آن به پول بیشتری کاسب بشوم عشق می ورزم ... میدانی چرا؟ زیرا هرچه بیشتر پول داشته باشی لذت های بیشتری را می توانی بخری ... من به همین لذت های ناشی از پول عشق می ورزم) ... کوتوله جا خورده بود ... با خود گفت : (این عشق چیست ؟ هر کسی عشق را به چیزی نثار می کند که برایش لذت بیاورد ... این چگونه چیزی است ... ) کوتوله همراه کاروان تاجر به شهر نزدیکی که کاروان عازم بود رفت ... در کنار دروازه ی شهر پیاده شد و پادگان سربازانی را که برای جنگ آماده می شدند را دید و به سمت فرمانده آن ها رفت و گفت :( درود بر تو ای دوست ... برای نزاع یا دغل نه آمده ام ... تنها پرسشی از تو دارم ... میتوانی به من بگویی که عشق چیست؟) ... فرمانده نگاهی به او کرد و پس از پاک کردن عرقش بر روی تخته سنگی نشست و گفت : (معلوم است چه می گویی ؟ ... عشق برای بچه هاست ... البته نمیدانم ... چطور بگویم ... من عاشق خون ریختنم ... از کشتن دشمنانم لذت می برم ... پس من عاشق کشتنم ... حسی که وقتی خنجری در پهلوی دشمنت می کنی و جان به آرامی از از تنش خارج می شود بهترین حس است ... این عشق من است ... عشق خون...) ... کوتوله سردرگم شده بود ... با خود گفت :( این چه چیزی است ... یکی عشق را در زیبایی طبیعت می داند ... یکی عشق را در خون ریختن ... ) مایوس شده بود ... حالا فهمیده بود که ماموریتش پیچیده تر از این حرف ها می باشد ... از دروازه شهر وارد شهر شد ... در خیابان اصلی شهر پسری را دید که بر روی درختی نشسته و اشک می ریخت ... به او نزدیک شد و گفت : ( چه شده است تو را ؟ چرا در دوران ارزشمند و زیبای جوانی اینگونه اشک میریزی؟ ) جوان لحظه ای او را نگاه کرد و دوباره سرش را پایین انداخت و با بغض گفت : (تو چه هستی ؟ چه می گویی ؟ تو را با من چه؟ ) کوتوله گفت : (ای دوست ... برای نزاع یا دغل نه آمده ام ... تنها پرسشی از تو دارم ... میتوانی به من بگویی که عشق چیست؟) جوان نیشخندی زد و گفت : ( عشق حال من است ... مرا می بینی که اینگونه درمانده شده ام؟ ... این عشق است ... من عاشق دختری بودم زیبا و خوش قد و بالا ... ولی او دل به کس دیگری داده است ... حال من می سوزم و می سازم و کاری از من بر نمی آید ... ) کوتوله نگاه سوال بر انگیزی به او کرد و گفت : ( از هرکه قبل تو در مورد عشق پرسیده ام می گفتتند که به دلیل لذتی که یک چیزی می دهد عاشق آن چیز هستند ... این دختر که می گویی چه لذتی به تو می دهد ؟ ) ... پسرک که از سوال کوتوله جا خورده بود گفت : ( راستش را بخواهی لذتی جنسی که می توانستم از او به ارمغان بیاورم ... به لمس تنش ... چیزی که در دختر های زشت نمیتوانم داشته باشم ... ) کوتوله واقعا گیج شده بود ... چه قدرتی در عشق وجود داشت که علاقه به چیزی مانند لذت جنسی میتواند جوانی را به اینگونه گریه کردن وادار کند ... از جوان خداحافظی کرد و به سمت مرکز شهر رفت ... از نگهبانان گذر کرد و به تالار حاکم شهر رسید ... تعظیمی در مقابل حاکم کرد و گفت : (درود بر تو ای دوست ... برای نزاع یا دغل نه آمده ام ... تنها پرسشی از تو دارم ... میتوانی به من بگویی که عشق چیست؟) حاکم که مشغول غذا خوردن بود دستان چربش را با دستمالی تمیز کرد و گفت : ( عشق منم ... من نهایت عشقم ... جایگاهی که من دارم عشق تمامی انسانهاست ... قدرت ... چیزی که من تمام عمر به خاطر آن تلاش کرده ام ... چیزی که هیچوقت سیری نمی یابد ... همین عشق به چیزی تمام نشدنی باعث شده است که هر روز به هر قیمتی بر قدرتم بیافزایم ...) کوتوله سری تکان داد و گفت : ( حتی اگر به قیمت کشتن عزیزانت باشد ؟ ) حاکم نیشخندی زد و گفت : ( شک نکن ... قدرت برای من عزیزان جدیدی ارمغان می آورد ... ) کوتوله بدون گفتن کلمه ای از سالن حاکم خارج شد ... مستقیم به سمت مرکز شهر روانه شد ... با خود فکر میکرد ... عشق چیز عجیبی است ... حتی در آدم های مختلف متفاوت است ... چگونه می توان آن را طوری کنترل کرد که همه به سعادت برسند و کسی آسیب نبیند ... به درخت بیدی تکیه داد و نشست و غرق در افکارش شد ... ابر ها در بالای سرش در حرکت بودند ... کم کم بر تعدادشان افزوده شد . باران شدیدی شروع به باریدن کرد ... دو کودک در میدان روبرویش که به دلیل باران به تکاپو افتاده بودند را تماشا می کرد ... یکی از کودکان سایبانی داشت که فقط خودش را از باران نگه می داشت و جا برای دوستش نبود ... دوستش که خیس شده بود شروع به لرزیدن کرد ... کودک با اینکه میتوانست خودش همینطور با داشتن سایبان خیس نشود ولی دوستش را به زیر سایبانش آورد و نصف بدن هر کدام خیس می شود نصف هرکدام خشک می ماند ... اینگونه هر دو آنها تا پایان باران می توانستند دوام بیاورند ... اینجا بود که کوتوله از تماشای عشق این دو کودک جوابش را یافت ... به سرعت به سمت کوه آتشفشان روانه شد ... تمامی مسیری که آمده بود را با عجله پیمود و به پیشگاه پادشاه رفت ... زانو زد ... پادشاه گفت : ( خوب چه شد ؟ فهمیدی عشق چیست ؟) ... کوتوله نگاهی عمیق به پادشاه کرد و گفت : ( آری ... باید بگویم که سخت ترین ماموریتی بود که تاکنون رفته بودم این ماموریت بود ... عده ای عشق را در علاقه در طبیعت تعریف کردند ... عده ای در پول و دارایی ... عده ای در خون ریختن ... عده ای در لذت جنسی و عده ای در قدرت ... ولی هیچ کدام از اینها عشق نیست ... اینها همه هوس می باشند ... اگر زیادی علاقه صرف طبیعت و حیوانات بکنی از زندگی شخصی خود عقب می مانی ... اگر زیادی علاقه صرف پول بکنی از دوستانت جدا می شوی ... اگر علاقه زیاد به خون ریختن داشته باشی هیولایی بیش نیستی ... اگر علاقه زیاد به لذت جنسی داشته باشی مریضی بیش نیستی ... اگر علاقه ی زیاد به قدرت داشته باشی شیطانی بیش نیست ... نه زندگی و عشق این نیست ... جواب عشق این است ... از خودگذشتگی ... اگر واقعا به طبیعت عشق می ورزی باید از خودت بگذری و برای آبادانی بیشتر طبیعت تلاش کنی ... اگر به پول عشق می ورزی باید از خود بگذری و هرچه پول بیشتر در می آوری به فقرا و نیازمندان ببخشی تا کسی نیازمند نباشد ... اگر به خون ریختن عشق می ورزی باید از خود بگذری و در راه حفاظت از انسان های ضعیف و نیازمندان تلاش کنی و دست به جنگ بزنی... اگر به دختری عشق می ورزی باید از کل زندگیت بگذری و تمام عمر خود را صرف خوشحال کردن آن دختر بکنی ... اگر به قدرت عشق می ورزی باید باید از همه چیزت بگذری و از این قدرت را برای آبادانی و بهتر کردن وضع مردمت استفاده کنی ... بله عشق دو معنی دارد ... اگر به عنوان هوس باشد باعث ویرانی و اگر به اسم از خود گذشتگی باشد باعث خرمی می شود ...
قطره