گیسو
گیسو
خواندن ۲ دقیقه·۲ ساعت پیش

فرهاد کوه‌شکن

غروب روزی پاییزی‌ست. ساعتی از رفتن خورشید از آسمان گذشته و نور نارنجی خورشید آسمان را پوشانده است. رفته رفته باد لحافی سفید و پنبه‌گون را به همراه می‌آورد و روی آسمان می‌کشد. شب شده و رفته رفته سیاهی شب و ابرهای تیره آسمان و زمین را در خود فرو می‌برند. سیاهی شب، چون لشکری از دشمن به دل شهر می‌زند و انسان‌ها از خیابان‌ها به خانه‌هایشان پناه می‌برند. با آمدن شب، سرما هم‌ می‌آید و خیابان جولانگاه سیاهی شب، سرمای پاییز و باران است. باران به آهستگی، چون زمزمه دعای زیر لب مادربزرگی پیر در گوش کوچه و خیابان پیچیده و لطافت هوا چون لبخند نوه‌ای است که صدای دعای مادربزرگش را شنیده که برای او دعا می‌خواند.

بیرون از خانه، سر چهار راه زیر نور تیر چراغ مردی چهل سال‌ه ایستاده. چتری بسته به دست و سیگاری روشن به لب. باران می‌بارد و سر تا پایش را خیس کرده. هوای خیابان را مهی سفید پوشانده، گویی دود سیگار مرد چون روحی در تن شهر رسوخ کرده و آن را تسخیر کرده. هر نخ سیگار دردی ناگفتنی است که مرد آن را در خود دفن کرده و دود سیگار فریادی خاموش است. دردها روی هم ریخته و چون سلول‌های سرطانی در سرتاسر تن شهر پخش شده‌اند.

مرد همین چند ساعت قبل به دنیا آمده و از بطن کتابی چند صد سال‌ه بیرون جهید. به دستانش که نگاه می‌کنی پینه‌ها را می‌بینی که چون رد تنه درختی بریده شده نشان از سن و سالش دارد. پینه‌ها رد کندن کوه است. بیستون.

در قصه برای مرهم گذاشتن بر درد عشق، کلنگی برمی‌داشت، به دل کوه می‌زد و می‌کند، هر ضربه به دل کوه مرهمی بود بر دل خودش، حال که از دنیای قصه مهاجرت کرده و به دنیای واقعی قدم گذاشته هر نخ سیگار کلنگی‌ست بر دل سنگ.

شب رو به سپیدی گذاشته و باران بند آمده. دل کوه مرد را می‌خواند و قصه پی قهرمانش آمده. مرد رو به قدم زدن می‌نهد، آسیاب شهر برای چرخیدن به سنگ زیرین نیاز دارد. آفتاب زده و آسیاب شهر شروع به چرخیدن کرده. معلمی در کلاس قصه بیستون را تعریف می‌کند که فرهاد مشغول به کندن کوه است و دود سپیدی در شهر جاری‌ست.

آسمان شبعشقفرهادمردزندگی
برای نوشتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید