رویاهایم را توضیح نمیدهم آن ها برای من هستند و در سرم زندگی میکنند. سینمایی که در تمام روز پخش داستان های کهنه و نو را پی میگیرد و من همیشه به دنبال سانس خاطره سازی ها با تو میگردم.
تصور میکنم کسی را که به راستی از شنیدن حرف هایم به وجد می آید و وقتی سخن میگویی در میانه اش بگویم: ببخشید در چشمانت گم گشتم از اول روایت کن...
هنوز هم نمیتوانم بشمارم دلایلی که اینگونه عاشقت هستم و همچنان میخواهم لبخندی را بپوشم که عشق تو بر لبانم دوخته.
عشقی که هنگام دیدنت چشم هایم را به لبخند وا میدارد.
چیزی مثل نگاه گتسبی به دیزی.
تویی که در تمام رد شدن های طوفان ابایی نداری و در میانه بارانشان میرقصی.
منی که به دنبال معنایی بودم که برای آن زندگی کنم و تویی که دلیلی را دنبال کردی که بدون آن نتوانی زندگی کنی.
آن گاه که نه کلمات نه پیشنهادات کارساز است و در آغوش میگیری مرا و انقدر در وجودت غرق میشوم که نه میتوانم نفس بکشم و نه دیگر نیازی به نفس کشیدنم دارم.
میخواهم جوری در میان دستانم بگیرمت و به صدای قلبت گوش دادم که گویی آخرین صدف دنیا را دارم و به صدای دریای وجودش گوش میدهم.
هر دو چیزی را گم میکنیم تو خودت را در من و من زمان را در آغوشت.
میدانم... میدانم... بوسه ها بسیار و زمان کم است ولی بگذار نقص این چند کلمه که میگویم به این کامل بودن جلوه دهد.
موجودیتی که مرا عاشق خودم کرد که اینقدر توانستم عشق را در رگ هایم تزریق کنم.
شاید روزی زیر ماه دراز بکشیم به آسمان شب خیره شویم و در حیرت همدیگر را در آغوش بگیریم و از عشقی که جانمان را دارد میشکافد تا طلوع خوابمان نبرد.
کاش این هم چیزی جز یک پلان سینمایی نبود...