قضیه گنجشک و ماهی به شخص یا اشخاص خاصی برنمیگرده، فقط شخصیت هایی هستن که ساختمشون و صرفا نماد عاشق و معشوق به هر شکلی هستن ... تو خیلی جا ها ماهی خواهرم هستش که تو دنیایی زندگی میکنه که بهش دسترسی ندارم و گاهی هم فقط یه عشق خیالیه که توی سرم باهاش زندگی میکنم و حتی گاهی گنجشک خود منم نیستم، صرفا کسیه که وقتی سکوت کرده و در انتظار بودم از خیالم رد شد.
و اما داستانی از ازل:
من سال هاست بیخیال آرامش شدم.
زمینی که در آن پر میکشم هیچ کجایش آرامش ندارد، آرامش هم مثل بسیاری از باور ها ساخته دست بشر بود.
ریگی در کفشم نیست و پا برهنه میدوم که زخم بزند هر قدمی که برمیدارم. زخم هنر را پابرهنگان میفهمند.
کفش ها را به خاطرم میاورم. سال هاست آویزان از سیم های تیربرق، تاب میخورند.
شاید اون روز که فکر میکردم آرامش را به عینه دیدم، عطش من را کنار دریا کاشت.
چشمم به آب افتاد و تشنگیم از یادم رفت، ماهی تو دنیای زیر، بی خبر از عطش و نفس.
و من در حال له شدن تو جنگ طبقه ها از پایینتر که بشه سنگ قبر و پایینترش که عشق کف دریاست...
و بالاترش برق توی دست های تیر برقه و بالاترشم تا جایی که نفسم اجازه نمیده.
نمیدونم الان توی ورقم چی میکنی...
من پشت پنجره همه خونه های این شهر بودم و ناظر زندگی آدم ها شدم. هر روز صبح با طلوع آفتاب هم صحبت شدم. فقر و عشق و ترس را در کوچه های شهر دیده ام. زل زدم به اسلحه ها. ساچمه های فراوانی رشته فکریم را پاره کرده اند. پرواز کردم نه به واسطه تلاش بال هایم بلکه برای سبک سری هایم بی وزن شدم. آنقدر سخن گفتم که تشنه شدم و حالا که تشنه شدم پناه بردم به دریا.
در این سو خارها دل باخته دغلِ غنچه اند. منی که در اندیشه ام که آیا از این زندگی بگذرم؟ آیا خار(خوار) شوم و دل ببازم؟
زندگی در اقیانوسی که باید از نفسم بگذرم تا چند ثانیه عاشقی کنم و ترسی که نمیگذارد زندگیم را غرق کنم.
تو را زندانی کردند توی تُنگِ تَنگ. من هم غریبه نیستم با معنی قفس.
شاید دیگر به باد رفت آرزوی رقص یا به قول سورنا بیا برقصیم در این جهان تنگ بنا شده.
نمیدانم... گیجم... گیج...
عطشم را باید از یاد ببرم تا سر نکشم آب تنگت را.من از دریچه عشقت دیدم که مرگ هم جا زده. دیدم که درخت هم اینقدر به پای ما ایستاد که در خاک فرو رفت. دیدم داسی که گندم را در آغوش میکشید.
ولی بگو دیدی آن هایی که گندم میخوردند، نرخ داس را تعیین میکردند؟
من در این سرا، هر روز بر تیر هایی مینشینم که شلیک نمیشوند و تو در برابر هیچ موجی غرق نمیشوی. چه حسی داری از این همه مقاومت و ادامه؟ کاش من هم در آن پیچش موج موهایت غرق میشدم و با تو می آمدم یا شاید تو پرواز یاد میگرفتی و با من می آمدی.
همچنان گیجم... گیج...از نوشته هایم آشکار است.