Kimiya•
Kimiya•
خواندن ۱ دقیقه·۷ ماه پیش

«رفتن»

دست‌هایت را برای من بگذار و برو
دست‌هایت را برای من بگذار و برو

|هر طور شده خواهی رفت و من حق ندارم که تو را نگه دارم اما خودت را در من جا بگذار|

• عزیز نسین

« تو می‌ری،
تو می‌ری مثل آزاده، سمیه، الف.کاف، مثل تمام‌ اسم‌هایی که من رو تنها گذاشتند.
تو می‌ری و من نمیتونم ازت بخوام که بمونی، نمی‌تونم ازت خواهش کنم، نمی‌تونم با تو بیام و نمی‌تونم دلواپست کنم.
نمی‌تونم و حالا من خود این واژه‌‌ام و شاید هیچ‌وقت نفهمی موندنت رو چقدر دعا کردم.
تو می‌ری،
از آینده‌ میری، از تمام لحظات ممکن و زیسته می‌ری، از خیابونای انقلاب می‌ری، از کافه وصال میری، از هرجایی که می‌تونست حافظه‌ی خنده‌های ما باشه.

از قلب و ذهن من اما؟!
نمیدونم. من حالا به خودم و همه‌‌ی گذشتم شک دارم. به یقین‌ها مرددم و به تردید‌ها مومن.

تو میری و سهم ما حتی خداحافظی ساده هم نیست.
برو عزیزم؛
من همیشه از اینجا بهت افتخار می‌کنم.
حتی اگر هیچ وقت دیگه فرصت شنیدن اسمم با صدای تو رو نداشته باشم.
بدرود.»

مهاجرتعشقروانشناسیفلسفهتنهایی
https://t.me/gozargahist
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید