حبیب اله فاتح
حبیب اله فاتح
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بِپُرس، پرسش همان پرستش است در ردایِ عقل و منطق

بنگر در آینه خود را و بپرس آنچه را که باید بپرسی
بنگر در آینه خود را و بپرس آنچه را که باید بپرسی

صورتِ انفسِ آسمانی اش را بر طاقِ پیشانی من حک کرده بود و همچون عَشَقه ای گُمنام ولی پُرنام بر چارَکِ وجود من می پیچید، صدایِ درون را می گرفت، با خود ساز می کرد و به بلندایِ ایزد می نواخت و چه خوش صدایی داشت نوایِ نایِ چنگِ بربط زن بر ضرب تارهای تودرتویِ دالان هستیِ من که هر زمان می لرزید و لرزه بر اندامِ عاشقانِ دنیا می انداخت.

اما این عشق نبود، گرمای سوزانِ ساقدوش طبیعت بود که شعله به جانِ این بلبل بیچاره انداخته بود و هر لحظه شعله ورتر می شد.

چشمانی به رنگِ آبی ارغوانی با چاشنی سبزِ چمنی در برهوت آینه نگاهش به زیبایی روحِ مرا می نواخت، سرکش می شدم اما سر به زیر، بالا و پایین در مسیر یک فکر و اندیشه بکر همچون چشمه زلالِ ارس.

دِل دل را می شناسد؛ در یک نگاه که هیچ، در چَشم بر هم زدنی می شناسد، شاید نه برای یک لحظه بلکه برای همیشه. و اینچنین شروع کرد، شاد شد، شَر به پاخاست؛ شَرّی که همه اش خیر است و سلام.

و آغاز شد، آغاز به دیدار است نه به یک کلام و دو کلام. دیدار که رُخ داد، من همه او شدم، او همه فکر و خیال که آیا بایستم، لحظه ای درنگ شاید همان باشد ؟ و یا بگذرم همچون تمام لحظاتی که زمان نیز بر من گذر کرد !!!

نسترنِ لطیف روحش، همچون وزشِ باد سرکش بود، می وزید بردامان کوهِ استوار وجودم، همه را با خود می بُرد و می آورد.

حسی نبود، تماماً منطق و دلیل اما مملو از آلایشِ احساسی نو در بطن یک منطقِ بی منطق که در آن دنیایی از کلمات با تو بازی می کردند.

کلمه را اگر بشود به زبان آورد که دیگر کلمه نیست، همه روح است و راح، فریاد است و سکوت، جام است و ساقی، پس جاری می شود، سخت می گیرد، می خواهد که سخت بگیرد، مسیرِ رنج پُر پیچ و خم است، پستی و بلندی دارد تا خودِ انتها.

عشق را پرسیدند معنی تو چیست ؟ به کلامی گفت : علاقه شدید قاصدک

قاصدک وین چه خبر آوردی

گفتم ای دل تو بیا، بین چه نظر آوردم

پَرپَرم کرد همه عالم و عقبی با هم

قاصدک گفت: ببین این چه خبر آوردم

آسمانِ خیالت را به هفت آسمان بسپار
آسمانِ خیالت را به هفت آسمان بسپار

هزار تکه هم که بشوی، باز همه تو هستی و تو. نمی توانی انکار کنی، انکار نهیِ زمان و مکانِ توست از وجودِ تو و اینچنین انکار امکان ناپذیر می شود، وقتی همه جا و همه زمانی هستی پس انکار لاجَرَم نیست می شود، همه تو می شود و انکار همه هیچ.

اما بپُرس، تا می توانی بپُرس، که پرسش همان پرستش است در ردای عقل و منطق. آنقَدَر بپرس تا خودت را به پرستش وادار کنی، پرستشی همگانی از جنس من و ما. من در تو و پرسش هایت پیدا می شود، پس من باش و همه من بگو.

به خاطر داشته باش که اگر من را با چاشنی غرور بیامیزی، تمام قد منیت می شود و سدِّ راهت و به یاد داشته باش که اگر من را پرواز دهی، همه تواضع می شود و نشاط از عرش تا به فرش، پس همه من باش با پرِ پرواز.

من همیشه منتظر می مانم تا جواب بگیری. فکرها و ذهن ها در هم تنیده می شوند برای رویش مجدد عشق و آفرینش دنیاهای بی کرانِ دوستی و مهر و صفا در همین مکان و همین زمان.

پس بپرس، هر چه می خواهی بپرس، بپرس تا آفریده شوی و بیافرینی دنیای انسان را به زیبایی و زیبارویی.

ادبیاتخیالفلسفهشعر
جهانی از حقیقت ها، واقعیات، خاطرات، داستان ها و مثل هایی واقعی، اندیشه های رقم خورده بر سطور تاریخ
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید