باز هم قیافش شبیه جن زدهها شده بود. اگه نمیشناختیش –که کمتر کسی هم میشناختش- تا میدیدیش باید بسم الله میگفتی تا مطمئن بشی که از نژاد آدمیزاد هست یا اجنه. اوضاع درونیش به مراتب حتی بدتر از ظاهرش بود. فکر میکردم فقط من میدونم چه شرایطی رو داره پشت سر میذاره، اما اشتباه میکردم. اطرافیان درجه یکش از نخوابیدنهاش گله میکردن. گله از اینکه چرا شبیه ارواح، توی تاریکی راه میره و هیچ صدایی ازش درنمیاد. چرا تاریکی و سیاهی رو به تمامی رنگها و نوری که اون بیرون وجود داشت ترجیح میداد. چرا هیچوقت با بقیه گرم که چه عرض کنم، حتی حرف هم نمیزد. ولی مطمئنم هر چیزی رو هم نمیدونستم، خوب از این موضوع مطلع بودم که دیگه قرار نیست بخوابه تا موقعی که به خواب واقعی بره. داخل جمجمش به جای مغز پر بود از خورده شیشه افکاری که قرار نبود ترکش کنن. اگه دراز میکشید خش خششون کَرش میکرد و اگه روی بالشت سرش رو تکون میداد اون خورده شیشهها میبریدنش و زخمیتر از وضعی که توش قرار داشت میکردنش. دست خودش نبود. نمیتونست تمامی افکاری که توی این همه سال جمع شده بودن رو خاموش کنه. اوایل تنها راه خوابیدنش این بود که خستهی خسته بشه، اونقدر که تا سرش رو روی بالشت میذاشت بخوابه. اما این اواخر حتی این کار هم کارساز نبود. افکار میبریدنش و زخمیش میکردن و حتی قبل از اینکه زخم قدیمی التیام پیدا کنه، زخم جدیدی روی روحش میزدن. فقط یک لبخند میتونست اون رو از وضع نکبت بارش دربیاره. لبخندی که خیلیها فکر میکردن متعلق به من هست؛ در حالی که اینطور نبود. من هیچوقت اون شخص خاص براش نبودم، اما میدونم کی بود. کسی که برای سالها حتی نگاهش رو هم از این گرفته بود و انداخته بودش داخل گودال سیاهی مطلقی که حتی نور هم بهش نمیرسید. این مونده بود با تاریکی بیپایان، خش خش افکار دائمیش و لبخندی که به خاطر از دست دادن چشمهاش هرگز نمیتونست ببینه.