ویرگول
ورودثبت نام
Hades
Hades
خواندن ۲ دقیقه·۴ سال پیش

تصمیم

دیروز صبح وقتی چشمانم را باز کردم او کنارم بود. می‌توانستم ببینمش، لمسش کنم، ببویمش و به حرف‌های تمام نشدنیش گوش کنم. از من راجع به تصمیمم پرسید. از قدرتی که توسط علم به من اعطا شده بود. قدرتی که اجازه می‌داد تمام مردمان جهان را نابود کنم و فقط یک زن و یک مرد را زنده نگه دارم؛ تا این بشود شروع از صفر بشریت. بشریتی که این چند صد سال اخیر نه با دنیای اطرافش خوب تا کرده است و نه حتی با خودش. شاید این شروع مجدد عقلش را سر جایش بیاورد و بفهماند زندگی ارزشمندتر از چیزیست که فکر می‌کند. بفهمد که زندگی ارزشمندترین است. راجع به آدم و حوای جدید می‌پرسد. اینکه آیا بهترین اشخاص برای این کار هستند؟ جوابش را خودم نیز نمی‌دانم. اینکه اصلاً همدیگر را دوست دارند؟ مگر دیگر مهم هم است؟ فقط عین ماشین جوجه کشی باید بچه به دنیا بیاورند و بشریت را به جلو ببرند. ابتدا فکر کرد شوخی می‌کنم و خندید. بعد که چهره‌ی جدیم را می‌بیند لبخندش روی صورتش خشک شده و با نگرانی تماشایم می‌کند.
-اگر همدیگر را دوست نداشته باشند چه؟
-مهم نیست.
-مهم‌ترین است...
فریادش آنقدر بلند بود که حتی از داخل خوابم نیز می‌پرانتم.
امروز صبح وقتی چشمانم را باز می‌کنم او کنارم نیست. نمی‌توانم ببینمش، لمسش کنم، ببویمش و به حرف‌های تمام نشدنیش گوش کنم. از خودم راجع به تصمیمم می‌پرسم. از قدرتی که توسط خودم به من اعطا شده. قدرتی که اجازه می‌دهد تمام مردمان جهان را نابود کنم و فقط یک زن و یک مرد را زنده نگه دارم.
سالیان سال است که او رفته و حال من با قدرت نابودگرم مانده‌ام. همه را نابود می‌کنم و فقط یک زن و یک مرد باقی‌می‌ماند؛ اما ما آن زن و مرد نیستیم.

داستانداستان کوتاهعاشقانهمرگزندگی
هادس، غم‌انگیزترین داستان تاریخ است. هردو روایتی مشابه داریم. من یک هادسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید