اگر بخواهم از حال این روزها برایتان بگویم چیزی جز ناامیدی نخواهید شنید. ابهام سرتاسر ذهنم را پوشانده، مقابل چشمانم را گرفته و اجازه نفس کشیدن را از من گرفته است. گاهی حتی نمیدانم که باید به چه شیوهای متوسل شوم تا از وحشتی که به جانم افتاده خلاصی یابم. این روزها عبارتهایی تکراری ورد زبانم شده، عبارتهایی که بیاختیار از دهانم بیرون میریزند:
خدایا خودت کمک کن!
من مجبورم که از پسش بربیام!
چرا اینقدر دارم درجا میزنم؟
باید بری توی طوفان تا بلکه بدون چه اتفاقی قراره برات بیفته.
حرف از طوفان شد. بله، طوفان مسئلهی مهمیست. تا لفظ طوفان را میشنوم، فوری ذهنم به سمت جملهای از کتاب کافکا در کرانه کشیده میشود:
«مهم نیست تا کجا فرار کنی. فاصله هیچ چیز را حل نمیکند. وقتی توفان تمام شد، یادت نمیآید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتّی در حقیقت مطمئن نیستی توفان واقعاً تمام شده باشد. امّا یک چیز مسلّم است. وقتی از توفان بیرون آمدی دیگر همان آدمی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت…»
مدتی طولانی است که پا به طوفان گذاشتهام. حرف از گذشتهها نمیزنم چون نمیخواهم آن را به دوش بکشم. بار من به اندازهی کافی سنگین است نمیخواهم سنگینترش کنم. ولی نمیدانم که طوفان من چه زمانی به پایان خواهد رسید. تنها چارهای که در ابهام این طوفان برایم باقی مانده آنست که روزها از خواب برخیزم و به تلاشهایم ادامه دهم. آخر میدانید:
«فرصت (شانس) نصیب کسانی میشود که تیزحس و آماده باشند.»
چند هفته گذشته بود که به همراه شریک عاطفیام برای شرکت در سمیناری از پیام بهرامپور به دانشگاه الزهرا رفته بودیم. محیط سمینار حسابی صمیمی بود و حضور تعداد زیادی از افراد بفکر ته دلم را قلقلک میداد. لذت میبردم از اینکه در چنین جایی حضور داشتم. اگر بخواهم تمام نکتههای این سمینار را در برابر نکتهی برگزیدهی شخصیام کنار بگذارم، به داستانی اشاره میکنم که پیام بهرامپور برایمان تعریف کرد. داستان چنین مضمونی داشت:
«پیام داستان ما در سنین نوجوانیاش بستکبال بازی میکرده ولی مربی از سر لجاجت به او بازی نمیداده. دلیلش را نمیدانم ولی خوب میدانم که نیمکتنشینی یعنی حسرت این را بخوری که صدای کشیده شدن کفشت را روی سطح زمین بشنوی. از اینها که بگذریم پیام یک روز دست از گرم کردن میکشد و روی زمین دراز میکشد. مربی قصد میکند که او را به زمین بفرستد ولی وقتی با چنین صحنهای مواجه میشود، منصرف میشود.»
نتیجه گرفتم که فرصتها (شانس) با اطلاع قبلی به سراغ من نمیآیند. من آموختم که برای استفاده از این فرصتها بایستی همیشه آماده باشم حتی اگر شرایط به قدری اسفبار است که نمیتوانم سربلند کنم و راست بایستم.
یک کاغذ بردارید و فرصتهایی که احتمال دارد در مسیرتان با آنها مواجه شوید را یادداشت کنید. مهم نیست که چه تعدادی یادداشت میکنید تنها بر نوشتن آنها متمرکز شوید و سپس پنج مورد از آنها را برگزینید. حالا تکلیف چیست؟
از این پس بخش بسیاری از انرژیتان را بایستی صرف تقویت پنج موردی کنید که برگزیدهاید.
نوشتن این پنج مورد به شما این تمرکز را میبخشد که برای چه چیزهایی وقت بگذارید و چه چیزهایی را از دایره خود بیرون بریزید. انرژی خود را متمرکز کنید و آنگاه درمییابید که باید در کدام مسیر بایستید تا فرصت (شانس) به شما اصابت کند.