باری، گوشهای لمیدن و نالیدن، آسانترین تصمیمی است که میتوانم در قبال مشکلاتم اتخاذ کنم ولیکن چه فایده که قرار نیست چیزی نصیبم شود. میبایست مسئولیت را گردن بگیرم چون بار مشکلات من را دیگری به دوش نخواهد کشید.
ماجرا از آن قرار است که مشکلات کنونی که با آنها دست و پنجه نرم میکنم، بر من تحمیل شدهاند و مسیری که برای عبور از آنها پیش روی من قرار دارد، مسیری نیست که خود برگزیده باشم ولی به هر حال این من هستم که باید با آنها سر و کله بزنم
چندی پیش کتاب هنر رندانه بیخیالی را میخواندم و جملهای از مارک منسون نظرم را جلب کرد:
باید اعتراف کنم که این از بهترین جملاتی بود که شنیده بودم. یه راهنمایی ساده که چشمانم را به حقیقت باز کرد و به من فهماند که میدانم مشکل داری ولی قرار نیست کسی حل مشکل تو را به عهده بگیرد، حتی کسانی هم که چنین بلایی را بر سرت آوردهاند قرار نیست مجازات شوند.
واقعیت در عین سادگی، به من فهماند که غیرمنصفانه است اگر بخواهی در قبال تصمیماتی که خود برای خودت نگرفتهای و در قبال مسئولیتهایی که خودت برای خودت ایجاد نکردهای مجازات شوی ولی به هر حال این واقعیت که اگر مسئولیت نپذیری مجازات میشوی، از بین نخواهد رفت.
در طول مدتی که مینالیدم، کار به قدری بیخ یافته بود که از خدا گله میکردم که چرا در قبال این بازی نابرابر و این مسئولیت هیچ اقدامی انجام نمیدهد اما فلسفه این بهانه و توجیه را هم از من سلب نمود. فلسفه به من فهماند که دنیا مجموعه از علل و معلولهاست و قرار نیست خدا در آن دخالت کند چون در اینصورت هیچ فرقی با جبر نخواهد داشت و تشویق و تنبیه از بین خواهد رفت.
پس از آنکه توانستم با این واقعیت که تقصیر من نیست ولی مسئولیت آن با من است کنار بیایم، پذیرش مسئولیتها برایم آسان شد. متیو مک کانهی در کتاب چراغ سبزها مینویسد:
وقتی که دریافتم برخاستن و پیش رفتن تنها چارهای است که دارم، آن را با تمام وجود پذیرفتم چون همین است که هست.
حال میبایست به حقیقتی اعتراف کنم، در مسیر مسئولیتپذیری و به دوش کشیدن آنها، نوشتن کمک بسزایی به من کرد. نوشتن بار سنگین مسئولیتها را بر من آسانتر میکرد و روشنایی خیره کنندهای را نوید میداد. با نوشتن بود که دریافتم باید خود دست به کار شوم و از مغاکی که در آن گرفتار شدهام، برهم.