Hadi Ghorbani
Hadi Ghorbani
خواندن ۴ دقیقه·۲ سال پیش

چرا نمی‌توانیم داستان بنویسیم؟

چرا نمی‌توانم داستان بنویسم؟

عصر امروز به هنگام بررسی نوشته‌های قدیمی، یادداشتی کوتاه نظرم به را به خود جلب کرد. با ولع خاصی شروع به خواندن آن کردم، ابتدا گمان کردم که این نوشته نسخه‌ای بازنویسی شده از یک داستان قدیمی است که اکنون آن را به خاطر نمی‌آورم اما دریافتم که این نوشته یکی از همان بیشمار داستان‌هایی است که نیمه‌کاره رها شده است.

برایم سوال شد که چگونه توانسته بودم چنین نوشته‌ای بنویسم در حالیکه موقع نوشتن آن، با هیچکدام از قواعد و اصول نویسندگی آشنا نبودم ولیکن این یادداشت به قدری برایم جالب و خواندنی بود که نمی‌توانستم به خود بقبولانم که آن را من نوشته‌ام. تکه‌ای از آن نوشته را برایتان می‌نویسم:

نزدیکی‌های صبح بود که با تکان‌های ژانین از خواب بیدار شدم.

-آدریان آدریان بیدار شو ببین برف اومده.

صدای شبیه صدای مرده‌ها از خود درآوردم.

ژانین گفت: پس زنده‌ای؟

با صدای ناله مانندی درحالیکه بدنم را کش می‌دادم برخاستم و گفتم:

-آره می‌دونم داره برف میاد.

-یعنی برات مهم نیست که کل محصولات امسالمون خراب شده؟

-چرا مهمه ولی برای تو مهم نیست که چرا وسط تابستون داره برف میاد اونم شهر نوسالیتو که زمستون‌هاش به زور برف میاد؟

ژانین با لحن حق به جانبی گفت:

-خب اینم یه حرفیه اما محصولاتمون چی میشه؟ با این حساب امسال هیچی برای فروش نداریم. به گمونم امسال از گشنگی میمیریم.

آنچه ژانین می‌گفت نشانگر آن بود که او فقط به فکر شکم خودش بود البته که از او انتظاری بیشتر از این هم نمی‌رفت. یک زن ساده روستایی که تمام خوبی‌اش در موهای بور و چشم‌های سیاهش خلاصه می‌شد.

هیچوقت آن روز که او را در کافه روستای پرت دیدم فراموش نمی‌کنم، روستایی که حدودن سه ساعتی با شهر نوسالیتو فاصله داشت. برای خرید سم به آنجا رفته بودم و به خاطر بدقولی مغازه‌دار، سه ساعتی را می‌بایست می‌گذراندم. از این رو چاره‌ای نداشتم جز اینکه به کافه بروم و مقداری نوشیدنی سر بکشم تا بلکه زمان بگذرد.

وقتی وارد شدم، متصدی پشت پیشخوان که اسمش لیزا بود سرش را بلند کرد و لبخندی به من زد. بداخلاق بود ولی به حسب اتفاق با من همیشه خوش برخورد بود، یک زن روستایی که خال روی گونه‌اش وقتی که می‌خندید بزرگتر نمود می‌کرد و دندان‌های از فک بیرون زده‌اش هرکسی را از زندگی سیر می‌کرد.

می‌دانم که این نوشته عاری از اشکال نیست ولی آنچه من را نسبت به خواندن چندین و چندباره آن مشتاق می‌کند آنست که اکنون نمی‌توانم چنین متنی بنویسم. این یادداشت ناخوانده مرا به وادار کرد تا بیندیشم چرا نمی‌توانم داستان بنویسم؟

پیش از خواندن این نوشته هم بارها به ذهنم خطور کرده بودکه چرا نمی‌توانم داستان بنویسم تا آنکه امروز دریافتم ناتوانی و شکست من در داستان‌نویسی، دو علت عمده دارد که به ترتیب به آنها اشاره می‌کنم.

  • تله کمالگرایی

طبق معمول هرجا که نشان از رخوت و سستی باشد، اثری از کمالگرایی هم وجود دارد. ماجرا از آن قرار است که من گمان می‌کردم برای آنکه داستان بهتری بنویسم یا به عبارتی برای آنکه شاهکار بنویسم، می‌بایست از تمامی قواعد و اصول نویسندگی آگاهی یابم و خب این حقیقت دارد.

اما این قواعد برای من برعکس عمل می‌کردند چون هر چه بیشتر با آنها آشنایی می‌یافتم، به همان میزان نوشتن داستان هم سخت‌تر می‌شد و کیفیت آن هم کاهش می‌یافت از این رو تعداد داستان‌هایی که نیمه‌کاره باقی مانده‌اند افزونی یافت.

نتیجه‌ای که از این تجربه برای من حاصل شد آنست که می‌بایست به نحوی معقول و مسالمت‌آمیز، بین این دو توافق حاصل شود. از طرفی نمی‌توان تاثیر قواعد را دست‌کم گرفت و از طرفی هم باید داستان نوشته شود، به همین خاطر می‌بایست بازنویسی و اجرای قواعد را به مرحله بازنویسی موکول کنیم.

البته ناگفته نماند که گفتن به مراتب آسان‌تر و سهل‌تر از انجام دادن است چون تجربه شخصی به من ثابت کرده که دست برداشتن از اصلی که سال‌های سال بدان پایبند بوده‌ایم، به همین آسانی‌ها نیست ولی غیرممکن هم نیست.

  • روتین نویسندگی

یکی دیگز از دلایلی که من را از نوشتن بازمی‌دارد آنست که برنامه ثابت و مشخصی برای نوشتن که بدان پایند باشم ندارم از این رو هر وقت که اوضاع بر وفق مراد باشد می‌نویسم و در غیر اینصورت از نوشتن طفره می‌روم. ناگفته نماند که نوشتن سخت است از این رو روتین مناسب می‌تواند این امکان را برای نویسنده فراهم کند که  به سختی‌ها عادت کند.

راشل کارسون نویسندگی را در مجموع یک کار بسیار سخت و خیلی شخصی می‌داند. او می‌نویسد:

اما اگر آنچه را که خودتان صمیمانه و صادقانه به آن فکر می‌کنید، احساس می‌کنید و به آن علاقه دارید در موردش بنویسید؛ افراد دیگر را نیز به خواندن آن علاقه‌مند خواهید کرد. این امر مؤید شخصی بودن شیوه نویسندگی است. غیر از این نویسنده به مرز خاموشی می‌رسد.

شاید برایتان مفید باشد (چرا نوشتن دشوار است؟)

در اهیمت روتین نویسندگی همین بس که بسیاری از نویسندگان موفق بدان اشاره می‌کنند و آن را به تمامی نویسندگان دیگر توصیه می‌کنند. به عنوان مثال موراکامی در مورد روتین نویسندگی‌اش می‌گوید:

من هر روز ساعت چهار صبح از خواب برمی‌خیزم و پنج الی شش ساعت به نوشتن مشغول می‌شوم. بعد از ظهر ده کیلومتر می‌دوم و سپس کمی کتاب می‌خوانم و موسیقی گوش می‌دهم سپس ساعت نه شب به خواب می‌روم. او می‌گوید که با این ریتم، خود را افسون می‌کند تا به حالت عمیقی از ذهنش دست یابد.

شاید برایتان مفید باشد (وقفه بی‌مورد ممنوع)

برای نوشتن داستان می‌بایست حد مشخصی را برای خودتان مشخص کنید و تا زمانی که از آن فارغ نشده‌اید دست از نوشتن برندارید.

‎‌

داستان‌نویسیرماننویسندگینوشتنداستان
یه دانشجوی روانشناسی که سعی میکنه هر روز یاد بگیره و رشد کنه
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید