خدا اموات شما را بیامرزد.پدر و مادرم چند سالی در تهران زندگی کرده بودند و حتی برادرم هم در همانجا به دنیا آمده است.بابا در جنوب تهران بقالی داشت و چرخش خوب می گردید.در آنجا به «دایی حسین» معروف بود.متاسفانه قبل از انقلاب تصمیم می گیرد از تهران کوچ کند.به اصفهان می آید و می شود «دایی حجی!»
یکی دو بار در کودکی با او برای خرید پنیر تبریزی به تهران آمدم.میدان اعدام کلی مغازه ی حق العمل کاری پنیر با فروشندگانی تبریزی داشت.همه جا شلوغ بود و آدم ها توی هم می لولیدند.خیابانها عریض بود وکوچه ها در وسط،جوی آب روان کوچک داشتند.نمی دانم مردم در خانه هایی که مدام صدای نشست و برخواست هواپیما می آمد چطوری زندگی می کردند؟پدر خیابانها و محلات جنوب تهران را نشانم داد و از تغییراتش طی این چند سال حرف زد.اسم هایی می شنیدم مانند:زورخانه ی شیرخدا،حسین خوشکله(لات بوده)،صابون پزخانه،گود عربها،خانی آباد،میدان اعدام،سبزه میدون،میدون توپخونه و جاهایی که شما بهتر از من می دانید.هر جا می رسید آب می خورد و می گفت :آب تهران تصفیه شده است.(توضیح اینکه آب اصفهان به علت املاح زیادش در سماور چگه درست می کند ولی مال تهران نه.)در یکی از سفرها مغازه ی بقالی که به دوستش فروخته بود را به من نشان داد و شب را هم در خانه ای که قبلا زندگی می کردند مهمان دوستش بودیم ولی الان یادم نمی آید که آن جا کدام محله تهران بوده است.
بابا آن زمان چون خوشتیپ و پولدار بود خواهان هم داشته ولی خب بُعد مذهبی،انقلابی و حس ناسیونالیستیش نمی گذاشته مسیرش را کج کند.خاطراتی در این زمینه هست که صحن ویرگول را یارای شرح آن نیست.
پدرم یک بچه روستایی بود که در 17 سالگی با دست خالی به پایتخت آمد ولی تازه به دوران رسیده نبود و تا آخرِعُمر،پولِ زیاد،کمترین تاثیری در خلقیاتش نگذاشت.همیشه می گفت من چون خودم شبها کنار خیابان خوابیده ام دوست ندارم بچه هایم در زحمت باشند.ولی در کل مرد سالار و پر جذبه بود.
یک روز که در مغازه تهران نشسته بوده نوشته ی روی دیوار مدرسه روبرو نظرش را جلب می کند:
«همت بلند» را به تصمیم به برگشت به اصفهان تفسیر می کند و ...هیچی دیگه.
وقتی از خاطرات آن دوران می گفت ما به صرافت نیفتادیم که این گفته ها را مکتوب کنیم.حتی خودمان هم سوالی در این مورد نمی کردیم و فقط او می گفت و ما یکی در میان می شنیدیم.با این حجم از غفلت می توانید پیشبینی کنید که چقدر از آن خاطرات بیان شده الان دیگر در ذهن کسی باقی نمانده است.شاید بعضی از خاطرات هم پایه ی محکمی نداشته باشد و فقط پدرم آن را شنیده باشد مثل خیلی از حرفهایی که آن زمان پشت سر شاه گفته می شد.(این موارد نیاز به تحقیق بیشتر دارد.)
مادرم هم در آن سالها به علت منع پدرم فقط در خانه می مانده.چیزی که از خاطرات او یادم می آید این است که زمانی فرح در بیمارستان نزدیک ما زایمان کرده بود و شاه برای ملاقات مادر و بچه از خیابان ما می گذشت همه صف کشیده بودیم که او را ببینیم.
به مرور زمان رابطه ما با خانواده های تهرانی که از دوستان قدیم و جدید پدرم بوده اند قطع شد و در نهایت زندگی این خانواده ی شش نفره در تهران مانند شقشقیه ای بود که گذشت.انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته است.
یک پُست قدیمی: