صبح که می آید زندگی بیدار می شود. وقتی صبح نفس می کشد زندگی معنا شده است؛{ والصبحِ اِذا تَنَفَس ...}.
من هم آدم صبحم.از همان وقتی که خورشید به هر زحمتی سعی دارد پرتوهای طلائی رنگش را از پشت کوه ها بالا بدهد تا یک بار دیگر توی زندگی آدم ها سرک کشیده،نور بپاشد و عاشقی کند ،من نیز انرژی می گیرم.از بستر جدا می شوم ،وجه و کفین را شسته و توی ایوان روی سجاده و در حضور خالق به نیاز می ایستم.«جشنواره صبح»برای من ازهماکنون شروع شده و تا وقتی «قُرصِ ماهِ خورشید» کاملا نمایان شود ادامه می یابد.
هر کسی به وقتی عاشقی می کند، یکی آخر شب ها را برای بیداری و خلق هنری دوست دارد.یکی مَردِ نیمه شب است.یکی با صاحبدلان بیدار شده تا فرصت سحر را دَریابد و دُر یابَد و من عاشق صبحم.نَفَسِ صُبح در رَگِ جانم خون می دواند و نسیم پگاه کارم را ساخته،زبانم را می گشاید؛انگار کسی در کوچه باغ ،با صدائی شش دانگ دارد می خواند؛
من هم با او و از زبان خود می خوانم؛
گنجشک ها روی درخت انجیر جیک جیک می کنند،روی نارنج با هم گلاویز می شوند و روی درخت سیب بالا و پائین می پرند و مرا به باغ کودکی ها،خانه کودکی ها و عشق کودکی ها می سپارند؛
وقت آن است که به کلمات جان داده و روی کاغذشان بریزم.از برگه ها یکی می ماند و چند ورقِ مچاله توی حیاط می افتد.لختی درنگ می کنم .مهمان صبحگاهی هم آمد؛این اشک است که ملازم صبحگاهان من است؛
و این اشک است که سفره ی صبح را رنگین کرده.چنان که فرموده باشد:برایت هر صبحدم و عصرگاه اشک می ریزم و به جای گریه خون می بارم.
یاد مادر و عشقش این سال ها بهانه ی گریستنم شده است. انگار توی ظهر داغ پانزدهم تیر گُم شده ام؛
و این چنین غم و شادی به هم می آمیزد و زندگی را هدایت می کند؛«غم فراق و امید وصال تنها ابزار عاشقی».
***************************************************************************
الهی سینه ای ده آتش افروز...
... هر آن دل را که سوزی نیست دل نیست ...
***************************************************************************