صبح شد، رحمان بیدار شد. تمام کارهای تکراری هر روز صبح را انجام داد، و بعد از تمام آن کارهای تکراری آمادهی مدرسه رفتن بود. حدود یک ربع به هفت صبح بود که خانه را به قصد مدرسه ترک کرد. ولی هنوز به دنبال جواب سوالش بود، با خود گفت «بگذار امروز بروم دنبال جواب سوال خودم، نه سوالهایی که معلم و مدرسه و بقیه برای من تعیین میکنند، همش یک روز است».
رحمان به مدرسه نرفت و از همان میانه راه مسیر خود را به سمت تعمیرگاه عمو فرهاد تغییر داد، وقتی به آنجا رسیده بود ساعت اندکی از هشت گذشته بود و تا ساعت ۱۰ باید منتظر میماند تا عمویش بیاید و مغازه را باز کند. همانجا جلوی در مغازه پشت به در نشست و به کرکره مغازه تکیه زد و با خود فکر کرد که حتما آن مرد عجیب امروز هم پیدایش میشود. همانجا که نشسته بود و منتظر مرد بود ذهن و خیالش به پرواز درآمد.
چند سالی گذشته و مکانیکی را به خوبی یاد گرفته، دیگر نه شاگرد عمو بلکه همکار عمو شده. چندتایی هم دوره آموزشی رفته و حتی خیلی چیزها را از عمو هم بیشتر و بهتر بلد است، به این فکر میکند که خودش جایی دیگر مغازهای اجاره کند و مستقل کار کند، بعدِ چند سال گسترشش بدهد و یک مجموعهی تعمیرات و خدمات خودروی بزرگ راه بیاندازد و چندین نفر با هم آنجا کار کنند و کلی مشتری داشته باشند. بشود بهترین تعمیرکار شهر، همه با اطمینان کامل ماشین خودشان را به او بسپارند و مطمئن باشند که به بهترین شکل تعمیر خواهد شد.
مرد: میبینی ذهنت تا کجاها میرود، میبینی چقدر آزادانه میرود؟
رحمان: تو کی آمدی اینجا؟
مرد: نیم ساعتی هست، چند دقیقه بعد از اینکه تو آمدی و نشستی اینجا.
رحمان: یعنی نیم ساعت است که من دارم خیال پردازی میکنم.
مرد: خوش به حالت که نیم ساعت درباره اینکه در آینده میخواهی چه کنی میتوانی خیال پردازی کنی.
رحمان: عجیب است؟ همه کلی از وقت روزشان را به این خیال پردازیها میگذرانند. وقت تلف کردن است دیگر، چیز خاصی نیست که. من تا آخر شب هم میتوانم از این خیال پردازیها کنم.
مرد: نه، تو نمیفهمی؛ یک روزی که دیدی حتی خیالش رو هم نمیتوانی بکنی که داری یک کاری که ازش لذت میبری را انجام میدهی، آن موقع است که میفهمی من چه میگویم.
رحمان: یعنی چه؟ خیال است دیگر، مرگ میشود یک روزی بیاید که حتی نتوانی خیال چیزی را بکنی.
مرد: بله میشود. وقتی سالها به آنها توجه نکنی و هی با خود بگویی حالا اینها باشد چند سال دیگر که مدرسه تمام شد، دانشگاه تمام شد، (لحن مرد مقداری تند و عصبانی شد) کوفت تمام شد، زهر مار تمام شد میروم سراغشان. و خیالات تو متوجه بشوند که هیچوقت قرار نیست اولویت اول تو باشند برای همیشه از تو جدا میشوند. و از آنجا به بعد دیگر تنها لذتی که برای تو میماند تمام کردن همان کوفت و زهر ماری است که دیگر مجبوری انجامشان بدهی. تمامشان میکنی، شاید خیلی هم خوب تمامشان کنی و همه به تو بابت این موفقیت تبریک بگویند ولی خودت تهش با خود خواهی گفت: «که چی؟» و نهایت فقط برای راضی کردن خودت میتوانی بگی «مجبور بودم، کار دیگری نمیشد بکنم».
رحمان: ولی من اینجوری نخواهم شد.
مرد: امیدوارم، ولی اکثر آدمها اینطور میشوند، حتی فکرش را هم نمیکنند که در حال انجام چه اشتباهی هستند، ولی از یک جایی به بعد خیالی در ذهن ندارند و تمام چیزی که به آن فکر میکنند دغدغههای امروز و فردا است و آیندهی دورتری برای آنها وجود نخواهد داشت.
رحمان: چه غم انگیز.
مرد: غمانگیز تر اینجا است که حتی نمیدانند که گیر افتادهاند و همه چیز برای آنها طبیعی و لذت بخش است.
رحمان: بیچارهها.
مرد: قدر خیالات خود را بدان پسر، بگذار آنها تو رو بسازند نه تشویق و تنبیه دیگران.
مرد این را گفت و رفت، رحمان هم به افکار خود بازگشت، جواب سوالش را گرفته بود، اندکی باید بالا پایینشان میکرد، ولی میدانست که به جواب سوالش رسیده، در اعماق افکارش فرو رفت و از دنیا جدا شد.
عمو فرهاد: عمو جان اینجا چه کار میکنی؟ چرا مدرسه نرفتی؟ از کی اینجا نشستی؟
رحمان: عهه سلام عمو، شما کی آمدین؟ راستش از اینکه همش سر وقت برم مدرسه و دانش آموز خوبه باشم خسته شدم گفتم امروز مدرسه را ول کنم و بیام اینجا. اشکالی که ندارد؟
عمو فرهاد: چه بگویم؟ بذار حداقل زنگ بزنم به مادرت بگویم که اینجا هستی. صبحانه خوردی رحمان؟
رحمان: بله، ولی میتوانم دوباره بخورم.
عمو فرهاد: پس این کارت من را بگیر و برو از مغازه عباس آقا دو تا املت بگیر بیار.
رحمان: چشم عموجان.