در کوچهها قدم میگذارم. خانهها یک به یک از جلوی چشمانم میگذرد. سنگهای سفید چشمانم را پر کرده است. کلبههای طبقه طبقه، نور میپاشند. خیابان سنگفرش، همان رنگ سفید را دارد. نور خورشید در پشت ابری سیاه آرام گرفته است. بازتاب نور، چشم را مثل همیشه نمیسوزاند.
سطح مقطع سنگها بافت ریشهای ندارد. مات و یکدست هستند. مربعهای سفید تنها چیزی است که همهجای شهر کوچک را پوشانده است. مردمی که میبینم، خیلی به چشم نمیآیند. همه لباسهای سفید بر تن دارند. شاید در و دیوار خانههایشان را پوشیدهاند.
گربهها صدای بمی دارند. وقتی چندتاییشان با هم به گفتوگو بنشینند، صداهای آرامی میآید. خیال میکنی ساعتی شروع به کار کرده و تیکتاک ظریفی در فضا آمیخته است. پوست سفید ابریشمیشان تکان نمیخورد. همین اندازه بیروح. اما همین گفتوگوی اتفاقی، برای ما تازگی دارد. شاید سالها است که به انتظار شنیدنش هستیم.
صدای آدمها عجیبتر است. چرا که اصلا صدایی وجود ندارد. کودکان سخن گفتن و شنیدن بلد نیستند. در پارکهای دو یا سه متری، آنها خیره گربهها را تماشا میکنند. مثل اینکه زمان ایستاده است و موسیقی ظریفی جاری است.
تصور میکنم در شهری کاغذی زیست میکنم. بزرگترها در اتاقهای کاغذی سفیدشان نشستهاند و کار میکنند. کار بزرگشان خواندن متنهای طولانی و خستهکننده است. گاهی امضایی هم میزنند. پنجرهی اتاقشان رو به تنها خیابان شهر باز میشود. در طول خیابان، ردیف درختهای سفیدی است که برگ ندارند. بوق ممتدی به گوش میرسد. نغمهی پرندهای تنها است. شهر ما همین یکی را دارد. انتهای خیابان، خانهها تمام میشوند. در پس آن سرزمینی وسیع است. سایهای خاکستری آسمانش را نقش زده است. خیلی کم به آنجا نگاه میکنیم.
امروز هوا ابری است. مردی از دوردست خیابان پیدا میشود. با رنگهایی عجیب. قبلا رنگ را در یک کتاب دبیرستان خوانده بودم. به نظر میآمد نویسندههای آن کتاب رنگ را دوست نداشتند. نوشته بود وقتی همهی رنگها باهم ترکیب شوند، اثرشان از بین میرود و سفیدی باقی میماند. چیزی که همهجای شهر ما هست. اینجا همهچیز سفید است. همه اعتقاد دارند که سفید، رنگ نیست.
مرد، کلاهی چرمی بر سر گذاشته است. فقط میدانم که سفید نیست. فکر میکنم رنگ، عجیبترین چیزی باشد که در زندگیام دیدهام. جلیقهی مرد همان رنگ خاص کلاهش را دارد. اما مهم نیست. چرا که به محض ورودش، پلیسها دستگیرش کردند. مجبور است لباسهای سفید بپوشد. راه دیگری نیست. رنگهای مرد، همانجا در شعلههای سفیدی که پلیسها برپا کردهاند، میسوزد.
پینوشت: بخش دوم را از اینجا بخوانید.