ویرگول
ورودثبت نام
حامد میرزایی
حامد میرزایی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

شهر خانه‌های سفید، داستانک: بخش دوم

بخش اول را از اینجا بخوانید.


روزها می‌روند. گذر شب و روز، سیاه و سفیدی بیش نیست. کامیونی به شهر می‌آید. غذای مورد نیازمان را می‌آورد. هفته‌ای یک‌بار منتظرش هستیم. آرد برای نان و هویج‌های سفید، همه‌ی چیزی است که احتیاج داریم. مردم اغلب گرسنه نیستند. خوراکی به اندازه‌ی کافی وجود دارد. کسی از غذا خوردن لذت نمی‌برد. مثل خیلی چیزهای دیگر.

مفهوم لذت بردن را به طرز عجیبی لمس کرده‌ام. مربوط به دوران کودکی است. آن روز به گربه‌ها می‌نگریستم. یکی از آنها مثل همیشه صدای آرامی داشت که قطع و وصل می‌شد. در زباله‌ها تکه‌ای هویج یافته بود. هنوز آن را در دهان می‌جوید که مامورین پاکسازی شهر سر و کله‌شان پیدا شد. گربه‌ی بینوا مجبور شد پا به فرار بگذارد. در همین حین، تکه‌ی هویج از دهانش افتاد. فرصتی که برای خوردن غذایی بی‌ارزش داشت حالا دود شده بود. همین فاصله‌ی داشتن و نداشتن برایم عجیب بود. فاصله‌ی بین فرصت و حسرت، بین لذت بردن و نبردن.

ما در این شهر چرخه‌ای بی‌انتها را می‌گذرانیم. مثل خیلی آدم‌های دیگر. خوشحال هستیم. چون دلیلی برای ناراحتی نیست. دیوارهای سفیدمان سرحد کمال هستند. گاه در رویایم شهرمان را رنگی می‌بینم. سطل‌های رنگ روی هم کوه شده‌اند و قلم‌موها بالا و پایین می‌روند. اما مردم ما نقاشی بلد نیستند. پس دیوارهای ما چگونه رنگی خواهند شد؟ کدام دست قلم‌موها را به حرکت در خواهد آورد؟ رویاهایم که به پایان رسید، با همان خوشحالی همیشگی به فکرش خواهم بود.

پایان

داستانکمتن ادبیداستان کوتاهداستان1984
در دنیای مدیا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید