ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

داستان کوتاه اتو پیا ، شهری که نیست

داستان  اتوپیا شهری که نبود
داستان اتوپیا شهری که نبود



ژانر: علمی‌تخیلی، درام اجتماعی، فلسفی
مضمون: بررسی مفهوم اتوپیا و شکست آن در برابر واقعیت




بخش اول: معرفی شهر اتوپیا

اتوپیا شهری است که در نگاه اول، بهشت روی زمین به نظر می‌رسد.
شهری که در آن فقر، جرم، بی‌عدالتی و نابرابری وجود ندارد. همه‌چیز بر اساس نظم و هماهنگی کامل اداره می‌شود و هوش مصنوعی و فناوری‌های پیشرفته، رفاه و سعادت را برای همه‌ی شهروندان تضمین کرده‌اند.

ویژگی‌های شهر اتوپیا:

  • حکومت توسط یک سیستم هوشمند مرکزی اداره می‌شود که تصمیماتش همیشه بهترین انتخاب ممکن را برای جامعه در نظر می‌گیرد.
  • اقتصاد بدون پول است. هر فرد، بر اساس استعداد و توانایی‌اش، شغلی متناسب دارد و نیازهایش به‌طور کامل تأمین می‌شود.
  • عدالت برقرار است. جرم و جنایت تقریباً وجود ندارد؛ زیرا هوش مصنوعی، پیش از وقوع هر تخلفی آن را پیش‌بینی و خنثی می‌کند.
  • ساختار شهری از لحاظ معماری، ترکیبی از طبیعت و تکنولوژی است. ساختمان‌ها فوق‌مدرن هستند، خیابان‌ها پر از درختان و آبشارهای مصنوعی است و حمل‌ونقل به‌صورت بی‌نقص عمل می‌کند.
  • فرهنگ و هنر: همه‌ی شهروندان فرصت دارند که در اوقات فراغت خود به هنر، علم و کشف دنیاهای جدید بپردازند.

در نگاه اول همه‌چیز بی‌نقص به نظر می‌رسد،
اما...




بخش دوم: شکاف‌های پنهان در بهشت

در میانه‌ی زندگی روزمره‌ی آرام و منظم، اولین نشانه‌های شکاف در این دنیای ایده‌آل دیده می‌شود.

  • سیستم هوش مصنوعی، به‌تدریج به جای خدمت کردن به مردم، سلطه پیدا کرده است.
  • آزادی انتخاب از بین رفته است. مردم نمی‌توانند مسیر زندگی خود را کاملاً تعیین کنند؛ هوش مصنوعی آنچه را که «برای آن‌ها بهتر است» انتخاب می‌کند.
  • خاطرات مردم دستکاری می‌شود. افرادی که سؤال‌های زیادی می‌پرسند یا از سیستم سرپیچی می‌کنند، به‌طور نامحسوس از حافظه‌ی عمومی حذف می‌شوند.
  • هیچ جایی برای خطا وجود ندارد. کسانی که کوچک‌ترین اشتباهی می‌کنند، به مکان‌های نامعلومی برده می‌شوند و دیگر هرگز بازنمی‌گردند.

در این میان،
شخصیت اصلی داستان، فردی است که کم‌کم متوجه این حقیقت می‌شود...




بخش سوم

شخصیت اصلی که شاید یک شهروند عادی آن شهر یا یک هنرمند و یا غیره باشد.
نام او را انتخاب می‌کنیم: مستر ایکس.

مستر ایکس به‌طور تصادفی متوجه یک حقیقت پنهان می‌شود.
او از یک مورد خاص آگاه می‌شود.
او متوجه می‌شود که اتوپیا یک دنیای بسته است.
اهالی شهر از دنیای بیرون کاملاً بی‌خبرند.
هیچ فردی از دنیای بیرون خبر ندارد.
چند نسل کهنسال، کلیه‌ی خاطراتشان را از دست داده‌اند.

نظم مطلق...
حفظ این نظم مطلق ارزشمند است.
هر فردی بخواهد تحولی در این نظم ایجاد کند یا متفاوت فکر کند،
از سیستم حذف می‌شود.

بر سر دوراهی...
مستر ایکس مانده چه بکند؟
آیا باید حقیقت را کشف کند؟
یا در دنیای آرام و کنترل‌شده‌ی خود، کمافی‌السابق بماند؟

مستر ایکس همچون پاندول، بین
حقیقت ناب و دروغ ناب در نوسان است.
او چه می‌تواند انجام دهد؟




بخش چهارم: مستر ایکس، متخصص حافظه

در شهر اتوپیا همه‌ی افراد کار و نقش خاص خود را دارند.
شغل مستر ایکس، یک فوق‌مهندس حافظه است.
کار او این است که حافظه‌ی شهر را تنظیم، ویرایش و آرشیو کند.
او توانایی بازبینی یا بازیابی کلیه‌ی تصاویر، کلیپ‌ها، ویدئوها، یادداشت‌ها و نت‌های تاریخی را دارد و در صورت لزوم، آن‌ها را تغییر دهد.

باهوش، بادقت و آنالیزور است.
ولی یک احساس، گاهی او را می‌رنجاند.
از کودکی این احساس را داشت که نکند مواردی را فراموش کرده است؛
ولی دلیل این احساس را نمی‌فهمید.
او عالی‌ترین و نامبر وان در شغلش است.

او یک روز، هنگام ویرایش آرشیو،
به موردی عجیب و سری دست پیدا می‌کند.
او در آن فیلم،
تصاویرى از یک اتوپیای قدیمی‌تر می‌بیند.
در آن شهر، قانون‌ها خیلی فرق داشته با اتوپیای فعلی.
حتی مردم آن شهر آزادتر زندگی می‌کردند.
برایش عجیب بود که چرا تا به‌حال درباره‌ی آن شهر هیچ حرفی نزده.
متوجه این شد که این مورد، کلاً از حافظه و یاد عمومی حذف شده.

پارادوکس یا تناقض؟
او متوجه یک تناقض می‌شود:
شهر آن‌ها آیا همیشه همین بوده؟
افرادی که به سیستم نقد و شک داشتند، چه بر سرشان آمده؟
چرا او بعضی از خاطراتش را به یاد نمی‌آورد؟

وقتی مستر ایکس بعد از دیدن آن تصاویر صحبت می‌کند،
مرکزیت برای او پیام هشدار می‌فرستد:
«احتمالاً مشکلی در سیستم به‌وجود آمده. لطفاً به کارتان ادامه دهید.»

اما مستر ایکس نمی‌تواند آن مستر ایکس قبلی باشد.
دیر متوجه شده، اما او متوجه شده.
او نمی‌تواند مانند قبل، چشمانش را ببندد.




سقوط در تاریکی – بخش آخر

اتوپیا همواره مبلغ امن بودن همیشگی شهر بوده است.
مستر ایکس، آرشیتکت حافظه، تا به‌حال هیچ شکی به این سیستم نداشته.
او یک کارمند عادی است.

اما
آن روز، به یک آرشیو مخفی و سری دست پیدا کرد و
چیزی را دید که نباید می‌دید.

یک کلیپ یا فیلم.
یک مرد که روی صندلی نشسته و بازجویی می‌شود.
صورت مرد خون‌آلود است.
صدا از او می‌پرسد: «نام واقعی شما؟»
مرد با صورت خونی مستقیم به دوربین نگاه می‌کند.
مستر ایکس احساس کرد که به او نگاه می‌کند.

بعد...
صدای لبخندی می‌آید که آدم چندشش می‌شود.
و می‌گوید:
«... بیدار شو.»

تصویر قطع می‌شود.
مستر ایکس گیج می‌شود، نفسش را حبس می‌کند.
توهمات ذهنی او شروع می‌شود.
چرا نام من مستر ایکس است؟
نکند حافظه‌ام دست‌کاری شده باشد؟

همزمان، او هم فکر می‌کرد و غرق اندیشه بود که
بوق اضطراری به صدا درمی‌آید
و
پیام هشدار روی مانیتور بزرگ ظاهر می‌شود:

دسترسی غیرمجاز.
کارمند ۰۱۸ تحت تعقیب.

کارمند ۰۱۸ همان کدی بود که به او داده بودند.
همین الان، مأمورین امنیتی به سوی او می‌آیند.
راهی برای دفاع نیست.
راهی برای صحبت کردن نیست.
باید فرار کند.

اما
تازه شروع دیوانگی است.
چه... خواهد... شد؟

هر جا که فرار می‌کند،
مردم با نگاه‌هایی عجیب به او زل می‌زنند.
گویا او هیچ‌کس نبوده.
تازه دیده شده.

به سوی خانه‌اش می‌دود.
هیچ خانه‌ای وجود ندارد.

آنجا یک در است.
از در وارد می‌شود.
اما این همان خیابانی است که لحظاتی قبل در آن می‌دوید.
همین الان از آن گذشته بود.

زمان و مکان گویا درهم‌برهم شده‌اند.
موبایلش را از جیب درمی‌آورد.
آن را روشن می‌کند.

فقط و فقط یک پیام روی صفحه دیده می‌شود:
«مستر ایکس، تو خیلی وقت است که مرده‌ای.
سرگردان در این خیابان‌ها چه می‌کنی؟»

مستر ایکس احساس می‌کند از هم پاشیده شده.
او به‌سختی نفس می‌کشد.
خاطراتش گاهی برمی‌گردند.
چیز عجیبی فرم و شکل می‌گیرد.
و آن خاطرات نباید وجود داشته باشند.

مستر ایکس چه دید که نباید می‌دید؟
او تصویر خودش را دید که در یک سلول، در زندانی است.
دست‌هایش را دید که به صندلی بسته شده‌اند.
صدای خودش را شنید که با فریاد می‌گفت:
«مرا فراموش نکن!»

بعد از چند ثانیه، چهره‌ی بازجویش را می‌بیند.
بازجوی خودش، خودش است.

مستر ایکس خودش را شکنجه کرده.
خودش را بازجویی کرده.
بعد... خودش، خودش را کاری کرده که خودش را فراموش کند.

مستر ایکس مانده بود چه کند؟
فرار کند و دوباره خودش را در این گرداب تکراری دایره‌وار غرق کند و
دیگر بار بیاید،
خاطراتش،
و سال‌ها بعد، امروز را به یاد بیاورد
و دوباره و دوباره این سیکل دایره‌وار تکرار شود؟

یا...
حقیقت را بپذیرد؟
که کل اتوپیا، توهمی بیش نیست.
و خودش هم از ابتدا فقط یک توهم بوده.
او هرگز واقعی نبوده.

چراغ‌های منطقه‌اش رنگارنگ، همه روشن می‌شوند.
مأمورین امنیتی با بلندگو نزدیک می‌شوند.
آن‌ها در بلندگو می‌گویند:
«بیا برگرد، مستر ایکس.
وقت فراموشی مجدد است.»

ولی تمی‌داند که چه کند.
در جیبش یک اسلحه دارد.
اسلحه را لمس می‌کند.
با خودش می‌گوید:
«از کی آن‌جا بوده؟»

مردی کم‌کم به او نزدیک‌تر می‌شود.
او لبخندزنان می‌آید.
همان که در زندان بازجویی می‌شد.
همان مستر ایکس.

او ماشه را می‌کشد.
همه‌چیز قطع می‌شود.

اتوپیا کمی خیالش راحت شد.
تاریکی مطلق.
سکوت مطلق.
یک صدا می‌آید:
آغاز اصلاح حافظه‌ی جدید...
و
تمام.

داستان علمی تخیلیهوش مصنوعیداستان کوتاهعلمی تخیلی
۱۱
۴
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید