ویرگول
ورودثبت نام
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
خواندن ۵ دقیقه·۳ ماه پیش

داستان معنی زندگی

نوزاد که بودم،

مگر چیزی حالیم می‌شد؟

گرسنه می‌شدم، گریه می‌کردم؛

سیر که می‌شدم، کمی ورجه‌وورجه... بعد هم لالا.

چه می‌دانم…

می‌پریدم بغل مامانم،

می‌پریدم بغل آبجی‌ها،

داداشم دستم را می‌گرفت، می‌بردم گردش.

شیطنت می‌کردم،

بارها جریمه شدم.

زیرزمین، محل سلولِ انفرادیِ من بود؛

یخچالِ تاریک، سیاهِ سیاه.

این هم روزگار بچگی من بود—

بی‌آرام، بی‌قرار.

در آن سلول با خودم حرف می‌زدم،

می‌شدم دو نفر.

فکر کنم همان‌جا بود

که یا دوقطبی شدم،

یا هویتم چند پاره.

شاید هم بیماری خود خیال پنداری

والا کدوم آدم عاقلی با سایه‌ای خیالی صحبت می کنه .

تو !

من؟

نه من !

و زندگی…

همین‌طور، الکی، می‌گذشت.


مدرسه

بزرگ‌تر که شدم،

دوره‌ی مدرسه شروع شد—

مثل یک شوخی بی‌مزه

که مجبور بودم به آن بخندم.

مشق و دیکته و تقلب…

و باز هم جریمه.

اما این‌بار جریمه نقدی بود،

می‌گفت: دست‌هایت را بشور، خیسِ خیس…

آفرین!

بعد چوب را برمی‌داشت،

با تمام زور نداشته‌اش

می‌کوبید روی کف دست‌هایم.

کم‌کم پررو شدم.

نه حرفی می‌زدم،

نه اشکی از چشم‌هایم می‌آمد.

زل می‌زدم به چشم‌های خانم معلم

انگار می‌گفتم:

«گور بابات، بزن!»

می‌خندی؟—بیا.

حرف می‌زنی؟—بیا.

دیکته‌ات ضعیف است؟—بیا.

ادا درمی‌آوری؟—بیا.

تقلب می‌کنی؟—بیا.

آن‌قدر رفتم و آمدم،

رفتم و آمدم…

تا بالاخره نفس راحتی کشیدم:

دبستان تمام شد.


نوجوانی

نه دیگه…

هنوز هم شیطنت و بازی بود،

تا دوباره رسید به مدرسه—

یک شوخی لوس و بی‌مزه.

مدرسه… دبیرستان…

انگار تمام‌شدنی نبود.

هر روز دوبار

مسیر طولانی مدرسه را می‌رفتم و می‌آمدم؛

زمستانِ پر برف،

پاییزِ زیر باران…

برو و بیا، برو و بیا،

شده بودم گلن ، گدن ،

کم‌کم شیطنت‌ها تغییر کرد،

آرام‌تر شدم.

ولی هر جا می‌رسیدم،

یک سؤال توی دلم می‌جوشید:

خدا چی‌ست؟

خدا کجاست؟

خدا چطوری ساخته شده؟

یعنی خودش، خودش را ساخته؟!

مگر می‌شود؟

وقتی می پرسیدم خدا چیه ؟

می‌خندیدند،

می‌گفتند: «مسخره‌ست! الکی فیلسوف نشو.»

هیچ‌کس نبود که بفهمد من چه می‌پرسم.

آن روزها هم گذشت.

نوجوانی‌ام

با بی‌جواب ماندن سؤال‌ها گذشت.

به خودم گفتم:

«بی‌خیال پسر!

این همه کنجکاوی به چه دردت می‌خورد؟

برو عشق کن!»

دوست‌های صمیمی‌ام را داشتم،

گور بابای درس و مدرسه!

زندگی شد برام ، گشت‌وگذارکم‌کم مستقل شدم،

با سن کم و جیب خالی…

همان یک قرون، دو زاری را خرج نمی‌کردیم،

وقت و بی‌وقت راهی درکه و دربند می‌شدم

اینم یادگاری داداشم بود ، کوهنوردی ،

خوب بود ،

خوش بودم ،

چه آرامشی ،

ولی

خودمونیم

آرامش در دل خلوت طبیعت هم

برای من

معنای زندگانی نشد .


جستجوی معنی

کم‌کم به خودم آمدم:

«واقعاً بودن یعنی چی؟»

در نظرم همه‌چیز مسخره بود.

نه کار،

نه جا،

نه آدم‌ها…

هیچ‌کدام خوشحالم نمی‌کردند.

تنها می‌رفتم کوه.

به مقصد که می‌رسیدم،

به خودم می‌خندیدم:

«خب که چی بشه؟»

کم‌تر به دبیرستان می‌رفتم.

عاشق تنهایی بودم،

عاشق اتاق مشترکم با برادرم.

موسیقی آرامم می‌کرد،

کتاب شد رفیق جان‌جانی‌ام.

هر هفته پول‌هایم را جمع می‌کردم،

می‌رفتم کتاب‌فروشی‌های دست دوم.

می‌خریدم،

می‌خواندم،

بعد با یک ساک پر،

می‌بردم و دوباره می‌فروختم،

و باز کتاب.

سینما، تئاتر و کتاب

داشتند زندگیِ بی‌معنی مرا

شاید کمی معنی‌دار می‌کردند.

به خودم آمدم و دبیرستان تمام شد.

زندگی شکلی دیگر گرفت.

افتادم در این تله:

«من اصلاً چرا به دنیا آمدم؟»

دیدم چه شوخی تلخی—

میلیاردها آدم عین من.

باز هم همان سؤال:

«که چی بشه؟

بچه، جوان، پیر…

همه آخرش می‌میرند.»

آخه گُه بگیره این گذر عمر!

که آخرش بشود یک عکس فراموش شده رنگ و رو رفته

بقول بهروز خان

آفتاب دوبار صبح بیاد عصر بره

هیچکسی یادش نمیاد

ماکی بودیم ، چیکار کردیم ننه.

بعدها فهمیدم،

از همان کودکی تا هر دوره،

همیشه دنبال یک چیز بودم:

یک سؤالِ قدیمی،

که فقط شکلش عوض می‌شد:

«معنی زندگی چیست؟»

راستش را بخواهید…

شما می‌دانید؟

من فکر نمی‌کنم

کسی جواب قانع‌کننده‌ای داشته باشد.


تا آمدم بخودم بیام

که الان در زندگی چند، چندم

ایران بهم ریخت

هر روز تظاهرات

هر روز راه‌پیمایی

من دور از تهران بودم . شهرستان کار می‌کردم،

همه جا تعطیل

بیشتر ایران در اعتصاب بود

زد بسرم برم از ایران

داشت ردیف می‌شد که برم

خواهر بزرگم سدی شد جلو راهم

آن‌قدر عاشقانه دوستش داشتم

چشماش نمور شد

قلبم از گلوم داشت بیرون می‌آمد

بوسیدمش و گفتم:

گوربابای خارج از ایران

موندگار. شدم .

اما تمام ایران همبستگی اعلام کردند

همه جا اعتصاب بود ، شورش و اعتزاض،

و شرکت ما هم

چسبید به اعتصاب

زمستان سردی بود

انجا هم دشت و کوه بود

برف شدیدی آمده بود

نه شوفاژ نه بخاری

نه بخاری نفتی

فرش جمع کردم

آتیش بردم داخل خانه

چای هیزمی

بساطی بود

اینم شد معنای زندگی من جوون

اویزون بودم

بین اینجا و آنجا

حکومت عوض شد

همه چی عوض شد

ریش و یقه بسته

جای کت و کروات را گرفت

بیکاری و علافی و خیابان‌گردی

شده بود طعم معنای زندگی

برا من جوان !

خیابون‌ها سرتاسر دست‌فروش و پر از سرو صدا بود

یکی آهنگ هند. ی

یکی سمفونی نه بتهوون

یکی ترانه داوود مقاومی

یکی شعر شاملو

کمی جلوتر سخنرانی علی شریعتی

یکی آهنگ راک اند رول

بساط مسخره‌ای بود

دسته‌دسته آنجا کتاب می‌فروختند

استان راستان، استاد مطهری

ماهی سیاه کوچولو

ویتنام چگونه پیروز شد

قرآن بخوانید تا کج راهه نروید

جنگ نیشکر در کوبا

پوسترهای بزرگ

چه‌گوارا

صمد بهرنگی

گروه پینک فلوید

بدو ساندویچ خونگی

نوشابه تگری

پاسور، ورق کیم دارم

لباس‌ها همه حراج دونه ۵ تومن

نشونه‌گیری ۲ ریال

بزنی چشم شاه ۵ ریال جایزه داری

بد مصب همه جای عکس شاه سوراخ سوراخ شده بود، الی چشماش

یهو کلی جوون با لباس سفید که رو شلوارشان انداخته بودند ، همه کمی ریش و موهای کوتاه و شلوار سربازی

شروع می‌شد

برادران و خواهران

ما برای اسلام انقلاب کردیم

این جوجه کمونیست‌ها حقی ندارن مملکت اسلامی ما !

ایران برای همه ماست ،نه فقط شما !

یکی این می‌گفت

یکی آن می‌گفت

کم‌کم شیر تو شیر می‌شد

بزن بزنی می‌شد عین فیلم‌ها

دور بر دانشگاه

داخل دانشگاه

آدم موج میزد ، دسته دسته آدما باهم بحث می کردند

یکی از اسلام راستین می گفت

چند نفر داد می زدند

فقط و فقط کتاب‌های استاد مطهری

یکی می گفت چپ و راست نابود است

حزب فقط حزب الله

رهبر ما روح الله

یک عده پامی کوبیدن به زمین

ترکی می خوندن

انجا بود که ندا آمد

یعنی ایناست معنای زندگی ؟

یکی گفت به گذارش رادیو بی بی سی

گل پری جون بله ، اینجایی جون ؟ بله

معلوم نبود کی به کیه

بعد بخودم گفتم :

این بود معنای زندگی داش حمید؟


ماندن یا رفتن ؟

مسئله مهم این است !

تا به خودم آمدم،

گفتیم جوونی کنیم،

یهو شدیم پاندول،

بین اینجا و آنجا،

وضعیتی عجیب...

باز زد به سرم از ایران برم،

هنوز کورسوی امیدی بود.

مدارک ترجمه شد،

داشتم راضی می‌شدم برم،

مامان را هم راضی کردم.

انگار یکی در گوشم گفت:

«اسکول، کجا؟

اینجا وطن توست،

خانواده‌ات همین‌جا هستند.

یک عمر شب‌ها مادرت را نگران کردی،

حالا فکر می‌کنی چه چیزی عوض شده؟»

اما فکر نرفتن غلبه کرد، به رفتن .

شدم همان ولِ بیکار...

آنجا بود که گفتم:

شاید این است معنای زندگی.


من در این دایره سرگردانم .....

یعنی منم مثل بقیه؟

خودمو تو تله‌ی الکی بندازم،

کار و کار و کار،

برای یه چس‌مثقال پول...

بعدش لابد عاشق بشم،

و گرفتارِ متاهلی.

چه می‌دونم...

نکنه تاهل و عشق معنای زندگیه؟

برو بابا، مشنگ‌خان!

عاشقی زودگذره،

تاهل هم آسون نیست.

پس چیکار کنم؟

نه خارج برم،

نه کار کنم...

والا حس می‌کردم

پوچی کم‌کم تو وجودم لونه کرده.

زندگی به شکلی رقت‌باری می‌گذشت،

هیچ حال و حوصله‌ای نبود.

چسبیده بودم به فرش و کتاب‌های اتاقم،

هیچ جا هم نمی‌رفتم.

بی‌انگیزگی چندش‌آوری بود.

زمستون سردی بود.

پس‌اندازم داشت تموم می‌شد،

نیاز به کار داشتم.

کار پیدا کردم.

نکنه کار کردن هم معنای زندگی بود؟

چه مسخره!

تا اون شب...

اتفاقی که نباید یا شاید باید می‌افتاد، افتاد.

یعنی چی شد؟!

نکنه  افتاد مشکل‌ها ، شروع شد؟

آره...

مشکل‌ها از در و دیوار

ریخت روی روح و روان پریشونم.

یعنی چی شد؟

بالاخره تو دام افتادی، داش حمید ،!

کدوم دام ؟

بد مصب تله ، تله قوی بود'

راه گریزی نبود

نکنه ؟

نکنه چی ؟

عشقی نگفتی کی دام پهن کرده بود ،؟

ساکت شدی !

خجالت می‌کشی اعتراف کنی ؟

کی ؟

من ؟

اره خودت حمید

چی رو اعتراف کنم ؟

بگو که کشف کردی که

چی کشف کردم ؟

که معنای زندگی چیه ،،!!

اتفاقا کشف کردم که

یک ور معنا

یک ور دیگر زندگی

عین توپ پینگ پنگ منو بهم شوت میدن!

باور نمی کنی ؟

عزیزم

نوبت شما هم میرسه

صبور باش ......

معنای زندگیداستانداستان کوتاهداستانک
۹
۶
حمید کردی داریان
حمید کردی داریان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید