
پرده اول نمایشنامه
تمام چراغهای سالن کوچک تئاتر خاموش میشود. تنها چند چراغ کمنور در مسیر صندلیها روشن است. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شده. پردهی قرمزِ صحنه، آرامآرام از دو طرف کنار میرود.
صحنه ساده است:
یک میز کوچک،
یک گلدان با گلی سرخرنگ روی میز،
و یک صندلی چوبی قدیمی.
در همان حال، صدای سوتی ضعیف از دور شنیده میشود. تماشاگران به جستوجو میافتند که صدا از کجاست. ناگهان، از پشت صحنه، یک دلقک ظاهر میشود؛ با گریم کامل: دماغی بزرگ و قرمز، موهای فرفری به رنگ آتش، شلوار گشادِ زردِ راهراه، پیراهنی سفید و جلیقهای سفید و مشکی.
همچنان سوت میزند و قدمزنان جلو میآید. رو به تماشاگران میایستد. از دیدن اینهمه نگاهِ مستقیم، ابتدا چشمانش گرد میشود. کمی بعد، ترس در صورتش مینشیند. به سرعت عقب میرود و پشت پرده پنهان میشود.
اما کنجکاویاش رهایش نمیکند. آرام از پشت پرده سرک میکشد. دوباره جمعیت را میبیند. این بار به زیر میز میخزد و با احتیاط از بالای آن نگاهی به تماشاچیان میاندازد. دستی به سرش میکشد و آن را میخاراند. مینشیند روی صندلی. چشمانش را باز و بسته میکند، و باز آنها را میبیند.
میایستد. آرام، خیلی آرام، قدم برمیدارد. جلوتر میرود.
لبه صحنه میایستد.
گردنش را دراز میکند و با چشمان درشتِ سرمهکشیدهاش، تماشاگران را با تعجب نگاه میکند.
میخواهد یک قدم جلوتر برود. نیمی از بدنش در هواست، نیمی دیگر روی لبهی صحنه.
تماشاگران فریاد میزنند:
ـ برو عقب!
ـ عقبتر!
او دستش را روی گوشش میگذارد، یعنی «نشنیدم!»
دقیقاً روی لبهی تیز صحنه ایستاده.
مثل کمانِ تیرانداز، خم و راست میشود. بعضی از تماشاگران جیغ میکشند.
یک لحظه، تنها یک پایش روی لبه است و کل بدنش در هوا معلق مانده.
الان است که سقوط کند...
همه نفس در سینه حبس کردهاند...
اما ناگهان، با چنان سرعت و مهارتی به عقب میچرخد که تماشاگران تصور میکنند واقعاً از صحنه به کف سالن افتاده است!
در کمال ناباوری، وقتی دوباره دیده میشود، در دستش یک دستهگل است.
با لبخند، آن را به سمت تماشاگران میگیرد و تکتک گلها را میان آنها پرتاب میکند.
در پایانِ پردهی اول،
با احترام تعظیم میکند.
پایان پرده اول.

پرده دوم
چراغهای سالن کوچک تئاتر خاموش میشود.
تنها چند چراغ کمرنگ در مسیر صندلیها روشن مانده.
سکوتی محض سالن را فرا گرفته.
پردهی قرمز صحنه، آرامآرام از دو طرف کنار میرود.
صحنه در تاریکیست. ناگهان، وسط آن، یک نور زرد رنگ، فضای محدودی را روشن میکند.
دلقک وارد میشود، نردبانی بلند در دست دارد. با احتیاط قدم برمیدارد و از آن بالا میرود. نور صحنه آرامآرام بیشتر میشود.
نردبانی که دلقک از آن بالا میرود، بلند و لرزان است؛ به هیچجا وصل نیست و هیچ محافظی ندارد.
او تلاش میکند تعادل نردبان را بر هم نزند، اما نردبان شروع به لرزیدن میکند.
وسط نردبان میایستد.
نردبان بیثبات است و هر آن ممکن است همراه با دلقک سقوط کند.
دلقک بالا را نگاه میکند. نزدیک به سقف، یک میلهی فلزی از دو طرف با زنجیر آویزان است.
با عجله، سرعتش را در بالا رفتن بیشتر میکند.
همزمان، موزیکی دلهرهآور در سالن میپیچد.
درست پیش از آنکه نردبان سقوط کند، دلقک میله را با هر دو دست میگیرد و
با پایش، نردبان را هم نگه میدارد تا نیفتد.
دلقک حالا با دستهایش از میلهی سقف آویزان شده و با یک پا آخرین پلهی نردبان را گرفته است.
او کمربندش را باز میکند و تلاش میکند آن را دور میله و نردبان ببندد.
با یک دست کمربند را محکم گره میزند، پایش را آزاد میکند و نردبان را به میله متصل میسازد.
سپس با یک حرکت، خودش را روی میله پرت میکند و روی آن مینشیند.
دستانش را رها میکند و ناگهان،
با پاهایش دور میله حلقه میزند و با سر، بدنش را بهسمت زمین آویزان میکند.
از جیبش یک شیپور کوچک درمیآورد
و در همان حالت، شروع به نواختن میکند.
سپس به حالت عادی بازمیگردد.
روی میله میایستد.
تماشاگران سرپا ایستادهاند.
نگران و پرهیجان تماشایش میکنند.
نکند بیفتد؟
دلقک آرام شروع به راه رفتن روی میله میکند.
میله تکان میخورد.
دلقک همراه آن به چپ و راست میرود.
اما همچنان تعادلش را حفظ کرده است.
او به انتهای میله میرسد.
دوباره مسیر را بازمیگردد.
میله زیر پایش در هوا میرقصد،
اما او با تسلط کامل حرکت میکند.
در نهایت به نردبان میرسد
و آرام از آن پایین میآید.
چراغهای صحنه خاموش میشوند.
چند لحظه بعد، دوباره روشن میشوند.
دلقک برای تماشاگران تعظیم میکند
و برایشان دست میزند و بوسه میفرستد.
پایان پرده دوم.

پرده سوم
چراغهای سالن خاموش میشود.
سالن نمایش در تاریکی مطلق فرو میرود.
آهنگی ملایم از دور به گوش میرسد.
پردهی قرمز صحنه، آرامآرام از دو طرف کنار میرود.
نورهایی از چند جهت صحنه را روشن میکنند.
سالن کوچک است.
در مرکز آن، یک میز و صندلی روسی قدیمی،
کنارش یک تختخواب زوار در رفته، بیرنگورو.
روبهرو، آشپزخانهای خالی و فقیر.
قفسهها پر از قوطیهای فلزی افتاده به پهلو،
چند شیشهی خالی،
تکهای نان خشک،
و یخچالی که درش نیمهباز آویزان مانده.
روی میز، گلدانی لبپریده دیده میشود.
درون آن، چند علف خشکیده، پژمرده و بیجان.
صحنه از بیرمقی زندگی خبر میدهد.
روی تخت، کسی زیر پتو خوابیده.
پتوی پارهپوره کمی تکان میخورد.
دو دست آرام از زیر پتو بیرون میآیند؛
صاحبشان انگار خمیازه میکشد،
دستها را در هوا مشت میکند،
و سر و نیمتنهاش از رختخواب بیرون میآید.
دختریست با موهای مشکی و بلند.
آرام از رختخواب بیرون میآید.
همان شلوار گشاد زردِ راهراه پایش است.
پتو را مرتب میکند،
موهایش را جمع میزند،
و با چند سنجاقسر، آنها را محکم میکند.
از کنار تخت، کلاهگیس فرفری قرمز را برمیدارد و روی سرش میگذارد.
با دقت موها را مرتب میکند.
کیف کوچکش را برمیدارد،
آینه و وسایل گریم را بیرون میآورد
و شروع به گریم کردن میکند.
چهرهاش آرامآرام تغییر میکند.
از یک دختر ساده، به چهرهی آشنای دلقک تبدیل میشود.
از زیر رختخواب، جلیقهی سفید و مشکیاش را درمیآورد و میپوشد.
به سمت یخچال میرود.
از قفسهی یخچال، دماغ قرمز معروف را برمیدارد و روی بینیاش میگذارد.
لبخند غمگینی روی لب دارد.
اما لبخند را از چهرهاش پاک نمیکند.
به جلوی صحنه میرود و کمی نرمش میکند.
شکمش را میمالد.
گویی گرسنه است.
سرش را میخاراند.
یخچال، خالیست.
بطریای را برمیدارد
و جرعهای از آن مینوشد.
دستی به شکمش میزند.
روی صندلی مینشیند و بطری را نگاه میکند.
خالیِ خالیست.
شکمدردش شدت میگیرد.
بلند میشود و گلویش را فشار میدهد.
سرفههایی شدید و پشتهم.
روی زمین میافتد.
تماشاگران، نگران، بعضی ایستادهاند.
دلقک شروع به پیچیدن روی زمین میکند.
موسیقی تند و بلند شده.
لحظات تلختر میشود...
دلقک لباسش را میدرد.
دماغش را میکَند و پرت میکند.
موهای مصنوعیاش را از سرش جدا میکند.
پیراهنش را از جلو پاره میکند.
مثل ماری زخمی، پیچوتاب میخورد.
بلند میشود، اما با سر روی صحنه میافتد.
سرفههای وحشتناک،
و خون...
خون از دهانش بیرون میریزد.
خودش را روی زمین میکشد.
بهسمت تماشاگران.
دستش را بلند میکند.
میخواهد کمک بگیرد.
چند قدم مانده به لبهی صحنه...
بیجان روی زمین میافتد.
تماشاگران ایستادهاند و برایش کف میزنند.
هنوز گمان میکنند این بخش از اجراست.
اما از گوشهی دهان دلقک ــ دختر ــ خون جاریست.
چرا بلند نمیشود؟
زمزمهای در سالن شکل میگیرد.
عوامل صحنه هراسان وارد میشوند.
گریمور به سرعت بالای سرش میرود.
او را تکان میدهد.
از دهانش خون آمده.
دست به گردنش میزند...
جیغ میکشد:
ــ نه... امکان نداره...
ــ پروانه مرده...
ــ پروانه مرده!
تماشاگران:
ــ نه... چطور ممکنه؟
ــ مگه میشه مرده باشه؟
چراغهای سالن و صحنه همزمان روشن میشوند.
پایان پرده سوم. (ادامه دارد...)