کدام یک از ما آیدینی پیش رو نداشته و روح هنرمندی را به قتلگاه نکشانده ؟
سمفونی مردگان یک داستان سراسر سرماست، داستان به سلاخی کشیدن یک قریحه !
سردی داستان از مردیاست که پدریاش به جای تاختن گرما به آدمها، زندگی آنها را منجمد کرده، مردی که میخواهد همه به کیش او باشند، همه کاسب باشند و گوشهی یک حجره موهایشان را سپید کنند و امورات بگذرانند، مردی که سختگیریاش خانوادهای را شرحهشرحه میکند و زمانی میفهند که زندگی جز کاسبی چیزهای دیگری هم دارد که در احتضار است.
سمفونی مردگان یک معجزه است. معجزهای به پیچیدگی ذهن آدمی.
فصلهایش پرشهای ذهنی پسر همان پدر سرد است، پسری که حسد نگذاشته زندگی کند و حالا دارد زیر یک برف زمستانی به گور میرود.
سمفونی مردگان حکایت شوربختی مردمانی ایست که مرگی مدام را به دوش میکشند و در جنون ادانه مییابند.
آیدین تنها زندهی این کشاکش است و آدمهای زمانه لحظه لحظه زنده بودن او را در سرش میزنند.
آیدین زنده است چون در مبارزه است، مبارزهای برای زندگی در قطبی مخالف مردهای خانهاش.
آیدین زنده است؛ چون میخواند و مینویسد.
آیدین زنده است؛ چون مثل اورهان(برادرش) برایش اینکه آدمی به سن و سال آنها در روز چند ساعت باید بخوابد سوال نیست!
چون سوال آیدین این بود که آدمی چند ساعت باید بخواند؟
چشندهی کلمات این کتاب میرود به شهری یخ زده و همراه آیدین در یک زیرزمین نمور با بوی سرکهها بینوایان دست میگیرد و بیخیال روس و آلمان و هیتلر و استالین کتاب میخواند!
این داستانِ سراسر سرما، لحظاتی هم دارد که حرارت شعلهای را به چشمهایت بزند.
لحظههایی که نوای عشق به خود گرفتند، لحظههایی که با دوست داشتن تپیدند.
لحظهی تولد عشقای در خفا، عشق آیدا دختری در کنج خانه به مردی آبادانی که از فرنگ برگشته بود و میخواست زندگیاش را با دختری به اصیلی آیدا به پیری برساند!
یا لحظهی جاری شدن نور محبت دختری ارمنی از پوتشکای زیرزمین کلیسا در دلِ آیدین پرت شده در تنهایی!
و تمام لحظههایی که مادرِ این خانوادهی یخبسته قلبش برای شادی و زنده بودن تکتک فرزندانش میتپید، مخصوصا آیدینی که هیچکس نفهمید او چه میخواهد!