خب، از آخرین نوشته ام توی ویرگول یازده ماه میگذره! کاش از اولش میومدم اینجا مینوشتم تا عمیقا خودم، دوران خودم رو میتونستم الان بخونم؛ ولی هم یادم نبود هم حسش نبود بیام و بشینم اینجا غر بزنم و آه و ناله کنم. گذشت؛ الان بهترم؛ از دوران افسردگی و پسا افسردگی دراومدم، ولی این سری با کمک دکتر و قرص! چرا؟ چون دوستم مٌرد. یعنی بعد چندماه از مرگش، خواب دیدم که حامله ست و برای اینکه به کسی نگه خودشو زده به مردن و بچه به دنیا بیاد و بزرگ بشه اونم پیداش میشه؛ ولی خب من تشییع جنازه دیدم، سنگ قبر دیدم، گریه کردم و دیدم برای مرگ صوفی گریه میکنن،همه و همه ی اینا باعث شد از خودم بیخود شم. گفتن ایست قلبی کرده ولی من حدس به خودکشی میزنم! داغون بودم و اگر بهش فکر کنم قرصامو نخورم داغون میشم! اول که گفتن ایست قلبی پیش خودم میگفتم خودکشی بود راحت تر قبول میکردم، الان که به خودکشی فکر میکنم میگم چرا هیچ کاری نکردم؟ چرا جلوشو نگرفتم یا چمیدونم ننشستم پای حرفاش؟
گذشته؛ هشت ماه گذشته. بیست و هشت دی بود و الان هفت مهره! هشت ماه و نه روز حدودا گذشته. تکرار میکنم"گذشته" خیلی گذشته. ولی من همچنان منتظرم نه ماه بشه، بچه به دنیا بیاد و یکم بچه رو بزرگ کنه و برگرده! دکترم ازم پرسیده اگر برنگرده چی؟ که نمیدونم. که نمیخوام بدونم. که تصورش سخته و کاش برگرده و این یکی کار سخت رو به من نسپره. بله، میدونم در زندگی این سختی وجود داره، میدونم حالا حالاها آدمیزاد باید مرگ عزیزانش رو ببینه، ولی برای من همچنان قبول کردن نبود صوفی سخته، و سخت اینکه میتونستم حداقل ترین کارهارو براش بکنم و نکردم! الان که دارم مینویسم پیش خودم فکر میکنم که چرا مینویسم؟ دلم میخواد بشنوم و بخونم که «قبول کن» «مرگ حقه» «شاید اگر توهم باهاش حرف میزدی بازم کار خودشو میکرد و تصمیمشو گرفته بود» یا همه حرف هایی شبیه اینها؟ جدا به نظرتون اصلا چرا دارم درمیون میزارم؟ خودم نمیدونم و هیچ تصوری ندارم و فقط میدونم که الان بهترترم.آروم ترم. حس میکنم یه دیواری بود که توی یه کوچه بن بست بود و هیچ رفت و آمدی توش نمیشد، و حالا من تکیه دادم به اون دیوارو دارم باهاش حرف میزنم. به همین شیرینی، به همین بی کسی.