مقدمه 1: كودكي
به صحراي كنار جاده نگاه مي كنم. صورتم را به كمر پدرم كه موتور را مي راند تكيه داده و دستانم را به دورش حلقه كرده و سفت چسبيده ام. چشمانم را مي بندم و به اين مي انديشم: اگر نباشم...؟؛ مردي كه پشت سرش نشسته ام را فراموش مي كنم و زنش را. بچه هایشان را که به جاي خود، دوستانم را نيز از ياد برده ام. دو جفت چشم خيره ام كه از بالا به من نگاه مي كند و من به او، گويي به انتظارش هستم. سرما و ظلمت فضاي تنگ اطرافمان را در كام خود فرو كشيده است. اعضاي صورتم را تشخيص نمي دهد و از بالا بدنش را مي بينم كه به شكل دمِ اسبي شباهت دارد که رفته رفته ناپديد مي شوم. اين دو فانوس كم فروغ مرا در تاريكي مطلق و در حال غوطه ور شدن تا جايي همراهي مي كند كه كاملا غرق شوم و غرق شود.
سياهي ست
سكوت
دو چشم خيره
صداي بوق موتور را مي شنوم. خيابان شلوغ است. به كمر پدرم تكيه مي دهم و او را سفت تر از قبل مي چسبم.
مقدمه 2: نوجواني
يكي از دانش آموزان مدرسه مان در كانال فاضلاب بين راهي غرق شده است. شام نخورده به رختخواب مي روم و به شرح واقعه از زبان برادر بزرگترم كه بعد از بيرون كشيدن جسد در محل حاضر شده بود فكر مي كنم؛ آسمان تيره و خاكستري رنگ است و درجاي جاي آن لكه هايي كبود و پرتراكم در انتظار ديده مي شود. جمعيتي كه اكثر آن را بچه هاي كوچك تشكيل داده اند در دو طرف كانال ايستاده اند درحاليكه دستان خود را محكم به لباس پدراني با حال نزار و يا مادراني با چهره هايي منجمد چسبانيده اند و سر خود را اندكي به سمت عمق نامفهوم كانال خم كرده و خيره گون به آن مي نگرند. نسيم سنگيني با حركت آرام و مقطّعي اش جسد را بر اهرم دارگونه جرثقيل گه گاه تكان مي دهد. مادر پسربچه روي پل بيهوش افتاده و چند زن اطرافش را گرفته اند. در اين ميان تنها به فردا مي انديشم كه چگونه بدون افتادن در كانال از روي پل رد شوم. چشمانم را مي بندم و منظره را بار ديگر تصور مي كنم؛ هيچ كس در آنجا ديده نمي شود و تنها شباهت دو منظره همان آسمان گرفته است. دو لبه ي كانال فراخ تر شده و آب چرك و كدر درون آن هر دم با موجي خروشان بالا پايين مي رود. به دو سوي طويل كانال كه مي نگرم آن را جوي آبي درمي يابم. كوتاه ترين راه همان پُل خاكي نفرين شده است. گام هاي نامطمئن ام را بدون نگاه كردن به داخل كانال بر روي پل مي گذارم. چند قدمي دور نشده كه با عجله به جاي قبلي بازمي گردم. چشمانم را باز مي كنم و به سقف بالاي سرم خيره مي شوم و در پي راه حل براي گذشتن از روي پُل مي گردم. گه گاه نور چراغ ماشين هاي سنگيني كه در جاده از كنار خانه مان عبور مي كنند به سقف مي تابد و نور آبي رنگي براي چند لحظه روي صورت برادر كوچكترم كه در خواب فرو رفته شدت مي گيرد و از بين مي رود. دوباره چشمانم را مي بندم و اندكي بعد بهترين تصميمم را مي گيرم؛ سينه خيز و به سرعت مي گذرم.
مقدمه پاياني: جواني
شب گذشته، همان كابوس هميشگي؛ هوا نيمه تاريك است. تنها در اتاق خانه روبروي پنجره ايستاده ام و به ساختمان چهارده طبقه ايِ پنجاه و شش واحديِ روبرويي نگاه مي كنم. تمام چهل و سه ساختمان متناظر در اين حوالي در خاموشي با يكديگر زير لب زمزمه مي كنند. اين را نه به سبب صدا كه از حركت گاه به گاه برخي از آنها مي شود فهميد. همگي مثل من به بالاترين طبقه ي ساختمان شماره بيست و شش يعني همان ساختمان روبرويي خيره شده اند. مردي بالاي ساختمان است كه بر روي تيغه نازك پشت بام ايستاده که دیوار سنگی ای پشت سرش قد کشیده است. مرد به من مي نگرد گويي در انتظار واكنشي از جانبم است. چهره اش را تشخيص نمي دهم. چهره ام را تشخيص نميدهد. مدتي خيره به يكديگر نگاه مي كنيم. از قصدش باخبرم و مطمئنم درصورتيكه خودش را پرت كند سالم به زمين میرسم. بدنم كرخت شده گويي وزنه اي سنگين بر سرم احساس مي كنم. خود را به عقب مي كشم اما پشت سرم را ديواري سنگي پوشانده است. تحمل ديدن پايين را ندارم. نگاهي كوتاه به دو طرفم مي كنم. خبري از مرد نيست. بلافاصله چشمم به اتاقم مي افتد و مرد را آنجا در حالي مي بينم كه تنها بدنش از نيم تنه ي بالايي تشكيل شده و هيچ يك از دو پايش را ندارد و دستانش را زير دو كتفش پنهان كرده است. ساير ساختمان ها كماكان به او خيره شده اند و او به من. مرد به آرامي به عقب روان میشود و اين حركتش مرا به جلو مي راند. فرياد مي كشم، ضجه مي زنم، التماس مي كنم اما فايده نمي كند. مرد در تاريكي اتاق محو شده است.