حوریا محسنی
حوریا محسنی
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

گم شده...

اهسته قدم میزدم
مثل همیشه ذهنم پر از فکر و خیال
و مثل همیشه بین کلی خیال جرقه‌هایی از جنس ایده‌هایی نو...
ذوق عجیبی ته دلم روشن میشد و بعد روشنایی اش مثل سوسوی یک چراغ کهنه‌ی رو به سوخته خاموش میشد.
با خودم میگفتم هی حواست هست شاید هر کدامشان فرصتی برای شروع جدید باشد و باز منه نه نمیشه‌ای که میگفت به چه دل خوش کردی؟!...
اضطراب شدیدی در دلم بود
اینبار فقط به تپش قلب و نفس‌هایی که به سختی بیرون می‌آمد ختم نشد...
تک تک سلولهای بدنم لرزش خاصی را حس میکرد.
چه برسرم می‌آمد، نمیدانم!
دلم فقط میخواست چشمی برهم بذارم و همه چی تمام شود...
من چرا راهم را گم کرده‌ام
هوا تاریک بود
فکر میکردم همین که راه را بلدم کافیست.
نمی دانستم که اینجوری نمیشود...
و منی که تنها بین راهی که گمش کرده بود رها شده بود...
بادی گرم که صورتم را می‌بوسید
زوزه‌ی سگی که نمی‌دانم چقدر از من دور بود.
چقدر ترسیده بودم...


#حوری_مینویسد
به وقت شبی که تا صبح راهی دراز دارد.

ترسرهاگم شدنتنهایی
در آن سوی دور دست بعید شاید مرا بخوانی و با نوشته‌هایم هم‌مسیر بشی...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید