A_B
A_B
خواندن ۲ دقیقه·۶ ماه پیش

داستان تو و اون

_ اَهههههه... داری چه کار می کنی؟! 😣

+ بیدار شدی؟... داشتم گونه تو رو می بوسیدم دیگه😊

_ میشه امشب رو بی خیال بشی؟. مگه ساعت رو نمی بینی؟ 😮‍💨

+ نمی خوای الان حرف بزنیم؟. اما... من الان می خوام صحبت کنیم. لطفا 😁🙏

_ بی خیال بشو. فعلا خوابم میاد. بزار برای فردا 🥱

+ ... 😐

_ ... 😪

+ الو؟ بیداری؟ پاشو دیگه!. صبح شده. حالا می تونیم صحبت کنیم؟ 😍

_ صبح به خیر. باشه. ولی خیلی طول نکشه. فهمیدی؟ 😑

+ باشه. قبوله 😁

_ خب... می خوای چی بگم؟ 🤨

+ بهم بگو که دوستم داری 🥰

_ آههه... واقعا؟ 😩

+ آره!. بگو دیگه ☺️

_ گوش کن... باید با تو صادق باشم... من به اندازه تو مشتاق نیستم. 😞

+ مهم نیست. کم کم عادت می کنی 😊

_ اما من نمی تونم. یعنی نمی خوام که بتونم. برام سخته که عاشقت باشم. 😒

+ عیبی نداره. تو با من باش، من خودم به تو یاد می دم. من سختگیر نیستم. 😇

_ بس کن!. من حالم خوب نیست. باشه؟ حوصله این کار ها رو ندارم. 😤

+ درکت می کنم. پس... بیا بغلم تا حالت بهتر بشه 🤗

_ چی؟. عمراً. چندشم میشه 😖

+ ولی تو تا حالا امتحانش نکردی. بیا دیگه. قول میدم بهتر بشی 😊

_ من... اصلا نمی فهمم... برای چی اینقدر عاشقمی؟ من که کاری برات نکردم!. من هیچ جنبه درخشانی ندارم. مدام تو رو از خودم دور می کنم. چرا اینقدر دوستم داری؟ ها؟ خسته نشدی؟ آخه چرا دوستم داری؟ بگو دیگه 😠

+ چون من باعث ورودت به این دنیا شده ام. شاید درکش برای تو سخت باشه. اما هر خالقی، مخلوقش رو دوست داره. تو هر چقدر هم که بد باشی، باز هم مخلوق من هستی. من از تو فقط یکی توی کل دنیا دارم. نمی خوام از دستش بدم. می فهمی؟. حالا... میای بغلم؟... 🤗💗


" پایان داستان به تخیل شما بستگی داره "

.

.

.

...

+ من در طول شب سه بار فرشتگان خود را برای بیدار کردن بندگانم می فرستم. اما بیشتر آن ها از هم صحبت شدن با من امتناع می کنند 😔

( حدیث قدسی)

داستانخداعشقعاشقیدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید