Hosna mahmoudizadeh
Hosna mahmoudizadeh
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

نیازمند تعلق داشتن به تو...

چشمانم آرسیس را میبیند، او در خیابان قدم می زند، نمی خوام بپندارم که دستانش را دور دست کسی حلقه زده است، اما نه، من هیچ تعلقی ندارم نمی توانم ناراضی باشم، چون حتی او من را ندیده است، حتی با او قدم نزده ام، چه برسد دستم را بگیرد برای عشق، عشق؟؛ حقی برای داشتنش ندارم، وقتی حتی نمی داند من چقدر دوستش دارم؛ توصیفش نه به آسمان است، نه به اقیانوس و نه به دنیا، متاسفم پروردگار، من هیچ اجازه ای برای این حرف ها ندارم؛ آن هم زمانی که او بوسه ای به شانه ی کسی که دستش را حلقه کرده در دستانش می زند. حق من، فقط نگاه و حسرتی بر دیدن صورتش از نزدیک و دیدن لبخندش است.
دیگر کافی است، این حرف ها جایز نیست وقتی آرسیس او را عشقش می داند، واژه ی او به همان پسری برمیگردد که آرسیس دستانش....
نمی توانم باز ببینم و تکرار کنم، پس کافی است فرار کنم، از شهر، از آن نگاه های همیشگی که از دور او را نظاره می کنم.
لبخندت پیدار.
این را زمانی گفتم که، در انتهای کلیسا می نگریستم به آرسیس که دست گلش را پرتاب کرد به طرف مهمانان و هر کدام از مهمانان مدعی گرفتن آن بودند.
اما من در انتهای کلیسا در را باز کردم و خارج شدم.
نمی دانستم اشک است، یا هوا سرد گشته، پاهایم درون برف فرو می روند و همانند باتلاق من را می کشند درون خود، پاهایم سست شده، می افتم بر روی برف؛ قلبم درد می گیرد، تمام بدنم عین تابلوی عکس ای که شکسته باشد متلاشی می شوند.
و خدا، من را ببخش از آن دلتنگی از سر بی تعلقهگی.
#Hosna


اینو جدید نوشتم و دوستش داشتم امیدوارم شما هم دوست داشته باشین.

امدم کامنت بخونم ها😅

عشقعاشقیتنهاییشکست عشقی
داشتن اعتقادات متفاوت نباید موجب جدایی انسان های #باشعور شود!《یک INTP :◇》
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید