سلام محبوبم، رفیقم.
احساس میکنم
بی پناهم،
تنها ام .
احساس نا امنی میکنم .
احساس میکنم ضعیفم ،
مردنی ام
و هیچ راه فراری ندارم.
احساس میکنم هیچ آرامشی ندارم مگر این که با یاد و ذکر مرگ آرام بگیرم .
احساس میکنم هیچ عشقی و معشوقه ای جواب قلبم را نمیدهد
و وقتی قلبم آرام میگیرد
که بوسه بر لب های مرگ بزنم .
عشقی و هم آغوشی ای بی پایان و لذتی تمام نشدنی در دل خاک.
هرچی بیشتر مطالعه میکنم حالم بدتر و سنگین تر میشود و قلبم زنده تر و ذهنم گیج تر و عقلم حیران تر
و اگر راستش را بخواهی من معنای زندگی را در همین میبینم ؛
در همین رنج و در همین حال .
در همین غم و در همین لذت هایی که انسان از حیرت و اضطراب و رنج میبرد.
چه قدر دوست داشتم از ته قلب یک نفر را دوست بدارم،
اما مشکل اینجاست که محبت هیچ انسانی به تمام در قلبم نمیشیند؛
چون میدانم همین آنی که کسی را دوست میدارم و به او محبت پیدا میکنم ؛
روز حسرت و غم و جدایی و گریه ام را آغاز کردم.
شاید فقط بتوانم کسی را دوست بدارم
که او هم من را به خودی خود نبیند؛
بلکه از نور و راه و راهنمایی این مهتاب
به نور خورشید رسد.
و اگر چنین بود ،
رنج مشترک را با او آغاز کنم .
عاشقانه ای که انسانی ترین عاشقانه هاست
دوست داشتم میتوانستم مثل مبارزین حرکت کنم
و اینقدر حرکتم جدی و محکم باشد که هر کسی می آید از در تکلیفش را با من بداند.
آخ که چه قدر سرم درد میکند برای چنین زندگی هایی.
همراهی و رفاقتی که
در مسیر رنج و سختی و صداقت همدیگر را سنجیده باشند ...
و این شرطِ کافیست
باید همراهی را چشید.
البته که دور نیست،
بله دور نیست .
دارم طعم ها و نشانه های آغاز مسیر را میچشم.
من برای آنی که میخواهمش
دنبال پول و مدرک و جایگاه نمیتوانم بروم.
فقط میتوانم خود باشم و سعی کنم که خود بشوم و خود را پیدا کنم
تا آنجا که او هم بتواند مرا آنچنان که باید ، ببیند .
موج خسته به فعالیت افتاده به خروش
به صعود و سقوط های بی پایان و زیبا.
چه قدر خوب شد که یک نفر را پیدا کردم برایش بنویسم ؛
داشتم نابود میشدم.
#درد_دل