بعضی روزها یه اتفاقای عجیبی برام میوفته که نمیدونم چرا! این اتفاق توی خوابم اتفاق میوفته و باعث اذیتم میشه. نمیدونم چرا و چجوری. بحرحال... الان توی گوشم داره علی ِ فانی دعا میخونه و من عاشق دعا خوندنم! دعاهایی که شب قدر میخوندیم، یاد دلم افتادم وقتی سپرده بودمش به تمام قدم های دوستم... دیدم من که نمیتونم مشهد برم، گفتم دلم باهاش بره! باور کنید توی خونه بودم و دلم یه حس خاصی داشت! یاد موقع هایی افتادم که تا 3 صبح التماس خدا میکردیم که خدا ما رو ببخشه... خداجونی؟ دلم هوای موقع هایی مثل ماه رمضون و ماه محرم کرده که همه ی آدم ها ذکراشون بهتر بود و انگار یه هاله ی شادی ِ پرواز دور شهر رو گرفته بود! آره... دلم وقتی یه رمان درباره ی شهدا میخونم، وقتی میسپرمش به اون زمان و با شهدا، وقتی کتاب تموم میشه، چشمامو میبندم و توی گوش دلم میخونم: "صبر کن"... بعد از تموم شدنش، کتاب رو بغلم میگیرم و به خودم دلداری میدم که حتماً میرم کتابخونه و دوباره یه کتاب دیگه درباره ی شهدا میخونم! بهترین کتابی که خوندم و تونستم شرایط اونجا رو لمس کنم، کتاب «زندگی خوب بود» بود که یادم نرفته آخرین صفحه ها رو با آهنگ بی کلام ِ خاطره انگیز ِ Nocturne از سیکرت گاردن تموم شد... وقتی لبخند ها و آرامششون رو میدیدم، دلم میخواست! بعضی اوقات فکر میکنم به دلداری ها و به فکر بودن های خدا برام! همه چی سر جاشه و در بهترین حالت ممکن! دوست داشتم جاهای مختلف باشم و توی جاهای مختلف یاد خدا بیوفتم! مثلاً پنج شنبه رفتم قبرستون بغل دانشگاه و زیر آسمون آبی و ابری و با هوایی مطبوع، نشستم روی یه صندلی و جلوی چندتا قبر! دفترمو برداشتم و شروع کردم به حرف زدن با خدا و امامم. خودمونیم، بعضی اوقات واقعاً فرار میکنم... از همه چیز! از آدما، شرایط، افکار، نگاه ها، حرف ها و... بعدش یه کم نفس میگیرم و میام توی دنیای آلوده که نکنه یه موقعی نفسم گرفته شه. تازگی ها یاد گرفتم چجوری توی دنیا نفس بکشم با وجود تمام تاریکی ها، چجوری دلمو نورانی کنم تا توی تاریکی گُم نشه... ولی در عین اینکه سعی میکنم توی آسمون شب، ستاره باشم، دلم برای خورشید هم تنگ شده... بعضی اوقات خسته میشم از بس سعی میکنم ستاره باشم. مخصوصاً وقتی تنهاییم جلوی چشمام میاد و اشکام امونم نمیده. بعضیا ظاهرمو میبینن، بعضیا درونمو هم میدونن و میشناسن، ولی هیچکس واقعاً از حرفای دلم خبر نداره! وای خدایی، بعضی اوقات خسته میشم... خیلی... از حرفای چرت و پرت خسته ام. خداجون من؟ شکرت که هستی جان من! خیلی شب هارو دوست دارم که با تو باشم و با تو حرف بزنم. دوست دارم فرار کنم از اینجا... شاید دوست دارم یه کم دوستام باهام بیشتر حرف بزنن که دلم گرم باشه هستن تا تلاش کنیم برای اماممون! شاید دوست دارم باهام حرف بزنن و بگن: "به ما امیدواری دیگه؟" و منم لبخند بزنم و توی دایره ی تنهاییم بمونم!
