روزی دیگر شروع شد! دست و رویم را میشویم، صورتم را اصلاح میکنم. خودم را در آینه برانداز میکنم. به اندازه ی کافی خوبم. همان لباس همیشگی ام را میپوشم. شاید توانست توجهش را جلب کند! شال گردنم را دور گردنم میپیچم. کلاهم را سرم میگذارم. از خانه بیرون می آیم و در را قفل میکنم. به سمت کافه ی همیشگی ام قدم برمیدارم. از صبح خیلی زود برف می آمد و الان همه جا را سفیدپوش کرده است. نفس عمیقی میکشم. چه هوای خوبی! امروز هم یک روز دیگر مثل روزهای قبل است! قدم هایم کندتر میشود. دیگر انگار پاهایم راه کافه را حفظ اند! قهوه ی اسپرسو با تکه ای کیک کاکائویی سفارش میدهم. مثل همیشه! از جیب پالتویم کاغذی تا شده را در می آورم و خودکار آبی ام را در دستم می گیرم. کافه به اندازه ی کافی خلوت است و جای کافی برای همه هست! حتی برای حیوان خانگی ام! دیشب اینجا خوابید! با سگ های دیگر دوست شده است!
امروز صد و پنجاه و دومین روز است و من نامه ی شماره ی صد و پنجاه و یکمین را مینویسم. هر روز بعد از دیدنش، به سرکارم میروم. از خاطره ی هر روزم در نامه برای او مینویسم تا شاید روزی آنها را بخواند! دیروز، روز خوبی بود! روز هفتادم نیم نگاهم کرد! نگاهی عادی و بدون نشانی! انگار راه نگاهش به چشمانم خورده باشد. اما من چشمانش، حالت موهایش و دنیایی که در آن زندگی می کند را میشناسم. حداقل برای سه ساعت! در روز! و من هر روز ساعت ها منتظر این سه ساعت می مانم! یعنی چهارصد و پنجاه و سه ساعت در صد و پنجاه و یک روز! هر صد و پنجاه و یک روز، سه ساعت صدایش را دزدکی گوش دادم، سه ساعت با او زندگی کردم، سه ساعت در هر صد و پنجاه و یک روز گنجشکی شدم مثل بقیه ی گنجشک ها! که کسی تشخیص نمیدهد کدام گنجشک را قبلاً دیده است. و بعضی اوقات اصلاً راه نگاهت به آنها نمیخورد! سه ساعت در هر صد و پنجاه و یک روز گل برگ های خیس احساساتم او را شکوفه دادند. درختی هستم که احساسات خیسش باعث شده است بوی چوب تَر به خودش بگیرد! و شاخه های افکارش تا آسمان ها بالا رود..! و پرنده ی تمرکزش هرجایی پَر بکشد. صد و پنجاه و یک روز است که آن پرنده در بالا ترین شاخه ی افکارش نشسته و به کسی که سه ساعت در روز میبیندش، زُل میزند.
تکه ای کیک و جرعه ای قهوه میخورم. ساعت 9 صیح را نشان می دهد... بیشتر اوقات این موقع ها به کتاب فروشی میرود. وقت تنظیم نگاهم به پنجره است! چشمم دنبال دختری با موهای کوتاه به رنگ گندم است. آه، دیدمش! در چهل و دومین ثانیه! قهوه ی سرد و کیک نیمه خورده ام را رها میکنم و پشت سرش، راه می افتم. میدانم میخواهد کجا برود! به همان مغازه ی کتاب فروشی همیشگی تا سری به کتاب های جدید بزند! درون کتاب فروشی رفت و من بیرون از مغازه می ایستم تا ببینم امروز چه کتاب هایی میخواند. دختر کتاب خوانیست! بیشتر کتاب های داستایوفسکی میخواند.

کاش پرنده ی ذهنم در آن شاخه بلندی که نشسته است، پری برای پرواز پیدا می کرد... مرا تمام داستان های عاشقانه با پایان های غم انگیز، میترسانند... ای پرنده ی ذهنم، امروز صد و پنجاهمین روز است که جرئت نداری؟ تا الان هر کتابی را که او خوانده، خوانده ای. برو و سر صحبت را باز کن... از رومئو بگو و بگذار او از ژولیت بگوید... کاش دست قضا پر و بالم را نشکند... اوه! صاحب مغازه او را به سمت ویترین راهنمایی کرد تا کتابی نشانش دهد. مرا برای لحظه ای دید! بعضی اوقات فلسفه ی نگاه ها را نمیفهمم... انگار چشمانش برق زدند! حس میکنم دلم جرئت پیدا کرد! قدم هایم محکم شد و به سمت در مغازه رفت. او را دیدم که درحال خواندن کتاب است. نفسی عمیق کشیدم و با لبخندی گفتم: "سلام!" جواب داد: "سلام!"...