در خانه نشسته ام. تک و تنها. همه چراغ ها را خاموش کرده ام؛ اما از پنجره اتاق، ماه را می بینم، که نور ضعیفش، اتاق را کمی روشن کرده است. نشسته ام روی صندلی، پشت میز کارم، و به صفحه کاغذ جلوی چشمانم نگاه می کنم. کلماتی می بینم، که از فرط تنهایی، کمرشان خم شده؛ کلماتی که می خواهم هر کدامشان را در آغوش بگیرم و بهشان بفهمانم که تنها نیستند. در دنیایی که ساخته ام زندگی می کنم. دنیای من همین خانه است و رفت و آمدهای گاه به گاه دوستانم به اینجا.
سعی می کنم جواب این سوال های لاینحل را، که در ذهن دارم، پیدا کنم. از مردان و زنانی که قبل از من زندگی کرده اند، چیزی بیاموزم. کتاب می خوانم، فیلم تماشا می کنم و… اما هر چه قدر هم تلاش می کنم، انگار چیزی در من هست، که تغییر نمی کند. کودکی در درون من زندگی می کند که چنان از فریادهای پدرش ترسیده است که نه بغض گلویش، از عجز و ناتوانی، می شکند و نه می تواند آن صدای نازکش را بلند کند و به پدر بفهماند که حق ندارد با او اینطور صحبت کند. من همان بچه هستم. همان بچه؛ اما تفاوتش این است که حالا می توانم بنویسم. چیزی در درون من هست که عوض نمی شود. جنگیدن با آن دشوار، یا شاید بهتر است بگویم، ناممکن به نظر می رسد.
تا زمان مرگ، وقتی که آنچنان پیر شده ام که دستانم دیگر نای نوشتن هم ندارند، وقتی عصا به دست توی پیاده رو راه می روم و نگاه رهگذران را می بینم که با خود می گویند: "یعنی من هم همینقدر پیر و فرتوت می شوم؟"، باید دست این بچه را بگیرم و او را، هر کجا که می روم، همراه خود ببرم. گریزی نیست. بچه ای که چنان ترسیده، که چسبیده به من، کنار من راه می رود، و سعی می کند نگاهش به نگاه رهگذران نیوفتد. بچه ای آن چنان ترسیده، که در لاک خود فرو رفته و به هیچکس اجازه نزدیک شدن به او نمی دهد. تنها تفاوتش این است که ریش در آورده و باید چند روزی یک بار آنها را اصلاح کند.
لا به لای این احساسات متناقض، که چون مازی حل نشدنی است، تنها صدای نقش بستن گرافیت مدادم روی کاغذ را، که چون سیخی داغ به پشتم کشیده می شود، می شنوم. این گره، آن چنان کور است، که هر چقدر تلاش می کنم آن را باز کنم، گره کورتر می شود. دست آخر، شاید تنها راه حل این باشد، که گره را رها کنم، و به تماشای ماه بنشینم.