قوطی حلبی رو از پشت در برداشت و تلو تلو خوران آمد کنار ورودی پارک نشست. لباسی که به تن لاغرش آویزان شده بود را کمی مرتب کرد. نفس هایش رو بالا می کشید و چند بار گلویش را صاف کرد تا اگر لازم شد، با صدای بلند بگوید که نمی شه، نمی تونید. دختر و پسرها از موتورهایشان پیاده می شدند و بلند می خندیدند. سگ های پشمالوشون توی بغلشون بود.
چند دقیقه ی بعد
آدم ها دم ورودی پارک جمع شده بودند، صدای گریه می آمد. یکی فریاد می زد، دستمالی چیزی بدید، باید خونریزی رو بند بیاریم. صدای پارس سگ می آمد.
زمان ایستاده بود. سرمای چند لحظهی پیش را دیگر حس نمی کرد. پای چپش روی زمین بود و پای راستش جایی نبود. دست هایش تا سینه اش بالا آمده بود و سرش که چرخیده بود تا با چشمانش زمین خوردنش را ببیند. بین زمین و هوا خشک شده بود. چشمانش را برگرداند. آن پسر قد بلند با یقه ی باز و تن سفید بدون مویش که چهره اش را در هم کشیده بود تا به پیرمرد بفهماند می تواند خطرناک باشد. سگی که از دست دختر بیرون پریده بود و روی دوپایش کمی بلند شده بود و دندان های کوچک اما تیزش را با پارس کردن به پیرمرد نشان میداد. چند نگاه نگران و مسیری که پیرمرد عقب عقب آمده بود تا سگ او را گاز نگیرد.
برایش عجیب بود.
حرکت کرد. از میان جمعیتی که دورش جمع شده بودند بیرون آمد و رفت روی نیمکت کنار درخت ها نشست. چرا از سگی به آن کوچکی ترسیده بود. دست هایش را نگاه می کرد. چروکی نداشت، تنش دردی نداشت، موقع نشستن پایین کمرش نگرفت. انگار یک متر بلندتر شده بود و از بالا نگاه می کرد. مثل آن وقت ها شده بود. آن وقت ها که لوسی را داشت. لوسی آنقدر بزرگ بود که فقط با ماشین شاسی بلندش با خودش می بردش. همیشه در حیاط ویلایش رها بود.
- ذهره ترک شدم! این سگ آخرش من رو تیکه تیکه می کنه هم من راحت می شم هم تو.
- لوسی برو دم در بشین. پاشو، پاشو.
از بالا نگاهش می کرد. آمده بود و بغلش کرده بود. دست هایش را دورش پیچیده بود و چونه اش را بالا گرفته بود. گردن صاف و سفیدش را به سینه اش چسبانده بود. از بالا نگاهش میکرد. آن چشم های روشن، آن نگاه دخترانه. می خواست که بلندش کند، بالا بیاوردش تا از رو برو به چشم هایش نگاه کند و بگوید، مرا غرق کردی عوضی. من را در شراره های خروشان چشمانت غرق کردی. اما نمی توانست تکان بخورد. فقط در چشمانش زل زده بود و نگاهش می کرد. دختر کمی مکس کرد. منتظر جوابی بود، حرکتی، ابرو بالا انداختنی، چیزی. فقط نگاهی از آن بالا بود. بین حرفش بود اما ادامه نداد. سینه اش را بوسید و گونه اش را به آن چسباند. دستانش را کمی به دورکمرش محکم تر کرد. حداقل تو را دارم، این را آرام گفت.
بغض داشت. ترسی اعماق ذهنش را پر کرده بود. پرده ی ابهام جلوی افکارش پهن شده بود. فقط می دانست که باید می آمد. باید برای آخرین بار دستانش را می گرفت. باید برای بار آخر چیزی می گفت. باید برای بار آخر چیزی می شنید. انگار خدا بال های فرشته ای را در آسمان بسوزاند و از تخت خدایی پایین بیاید و دیگر نباشد. فرشته بماند و فلسفه ی وجودش و این سقوط ناگزیر.
از بالا نگاهش می کرد. دور چشمانش سیاه چاله ای بود که آتش روشن در چشم هایش را به درون می کشید. دهانش بخاطر لوله ی اکسیژن باز مانده بود. آن شراره های آتش، آن طعم شیرین، آن نرمی لب هایش، دیگر نبود. چروک های کنار لب هایش. آنقدر درد کشیدنش را دیده بود که متوجه آن ها نشده بود. آندفعه ی آخر که آمده بود کنارش، از بالا نگاهش میکرد. اما آن چشم ها نگاهش نمی کردند. فقط به نقطه ای در سقف چشم دوخته بود. نفس های سختی می کشید. نمی دانست که حضورش را حس می کند یا نه. نمی دانست آیا جسمش از آن همه درد و بیماری، از آن همه سلول های سرطانی، جایی داشت تا او را نیز در خود جای دهد. آیا هنوز در جایی در ذهنش، با خاطره هایشان خاطره بازی می کند، آیا هنوز آرام آرام زیر لبهایش از او می گوید. اما این بار فرق می کند. دست هایش را آرام نزدیک می کند. سر انگشتانش سردی دست هایش را حس می کند. انگار روحش را از سر انگشتانش می کشد. آنقدر سرد است که انگار سنگ های مرمر سرد و نمور مرده خانه را لمس می کند. دلش میریزد. لب هایش می لرزد، نمی تواند چیزی بگوید. یک دنیا حرف دارد. یک دنیا حرف آخر دارد. لب هایش می لرزد. اگر حتی بتواند کلامی بگوید، اما جواب آخری نخواهد شنید. نگاه آخری نخواهد بود.
از روی نیمکت بلند می شود. حال به یادش آمد. آن جا که سایه ی مجسمه روی نیمکت می افتاد. کنار حوض، نزدیک فواره ها. همانجا که با کلی ذوق پیدایش کرده بود. می نشستند، سرش را به سینه اش می چسباند و برایش صحبت می کرد. از همه چیز صحبت می کرد. یادش آمد، به پارک آمده بود تا با هم بنشیند و از بالا نگاهش کند و او باز برایش صحبت کند. آمده بود تا به قرارش برسد. از جمعیت دور می شود، به سمت آن حوض می رود.