مسیح
مسیح
خواندن ۱ دقیقه·۵ سال پیش

گنجشکک مرد تا او زنده بماند

دخترک: مادر همیشه مهربونه اما دوریش خیلی اذیتم می کنه. وقتی کنارش بودم اصلا برام مهم نبود با آدما چکار میکنه. حتی تو رو که داشت می ساخت.


گنجشکک: جیک جیک جیک

دخترک: آره ،وقتی داشتم گریه می کردم و دور پاهاش می چرخیدم و می گفتم نمی خوام دور بشم ازت، دستش رو روی سرم کشید و موهام رو کنار زد و گفت تو تنها نیستی. من هم جایی نمی رم، فقط من رو نمی تونی ببینی. هروقت دلت تنگ شد توی چشمای این پرنده نگاه کن و من رو ببین. بعد مشت دستش رو باز کرد و تو از توی دستش پرواز کردی و روی شونه ی من نشستی.

گنجشکک: جیک جیک جیک

دخترک: مادر برام تعریف کرد که وقتی روی زمین اومد خیلی تنها بود. مادربزرگ خیلی دوستش داشت، خیلی خیلی زیاد. برا همین فرستادش توی یه سرزمین که خیلی ترسناک بود. وقتی چشماش رو باز کرده دیده وسط جنگه. کسی رو نداشته هر کی میدیدتش بهش حمله می کرده. هیچ کس قبولش نکرده.

گنجشکک: جیک جیک جیک

دخترک: منم می خوام همیشه کنارم باشی، ولی مادر گفت اونقدر توی چشم هات نگاه کنم که چشمات رو حفظ بشم، اینجوری تو می ری توی قلب. مادر می گفت یه روزی بزرگ می شم و تو رو با یه عالمه چیز از دست میدم. بهم گفت وقتی اینجا بمیرم، میرم پیشش، جای اون باید بشم خدای آدم ها، اون موقع دلم باید پر از چیزای قشنگ مثل چشم تو باشه.


داستان کوتاه بخوانید:

https://virgool.io/@i.am/%D9%81%D9%82%D8%B7-%D8%A7%D9%88-%D8%B1%D8%A7-%D9%85%DB%8C-%D8%AF%DB%8C%D8%AF-iojyqwl5meoa


داستان کوتاهعشقجنگگنجشکمسیح
مسیح نامیست که بر من ننهادند. اما واقعیت من از هر واقعه ای واقعی تر است.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید