مثلا با خودم قرار گذاشته بودم که هر روز نوشتن رو شروع کنم، از اونجا که شونصتا دفترچه دارم، و همیشهی خدا گم و گور میشن، تصمیم گرفتم همینجا توی ویرگول بنویسم، حتی اگه نوشته هام خونده نشن. ولی بازم پرفکشنیسم کار دستم داد و نتونستم روی قولم بمونم.
الان که دارم تایپ میکنم، زیرانداز باشگاهمو پهن کردم توی تراس اتاق خوابگاه و پشه ها دارن نیشم میزنن. نمیتونم زیاد توی اتاق دووم بیارم. احساس خفگی میکنم. نمیدونم شایدم اینا بهونس و فقط دارم از بغض خفه میشم.
بعد از 6 ماه برگشتم خوابگاه. امروز دهمین روزیه که از خونه دورم. خونه، خونه قشنگ و گرمم. میدونی همیشه خونه یه ساختمون و چهار دیواری نیست، گاهی خونه، آغوش کسیه که عاشقشی، آغوشی که همیشه برات بازه و گرمه و پر از امنیته. ده روزه که از خونه دورم و الان احساس میکنم بیخانمان شدم.
خواستم بلیت اتوبوس بگیرم که برگردم خونه و به طرز مضحکی تا چند روز آینده هیچ اتوبوسی وجود نداره، چون اربعینه و همه رفتن سر مرز. والا خود امام حسین که جونم فداش بشه، راضی نیست اینجوری سیستم اتوبوس رانی غرب کشور رو فلج کنین بخاطر اربعین. حالا من هیچی، شاید یکی نوبت دکتر داره باید بره تهران یا یه شهر دیگه و نمیتونه با سواری بره. واقعا وضعیت اسفباریه.
اومدم توی بالکن نشستم که یکم بتونم تنها باشم، آسمون ابریه و ستارهها زیر ابرا خوابن، از اون دور دورا سایهی هیبت کوهها مشخصه، چندتا سگ ولگرد واقواق میکنن و من خوابم میاد. دلم خواب میخواد، یه خواب عمیق که توش کابوس نبینم، یه خواب عمیق که وقتی بیدار شدم تمام خستگیهام از تنم رفته باشه، یه خواب آروم که وقتی بیدار شدم، خودمو توی آغوشش ببینم. به چشمای قشنگش خیره بشم که غرق خوابن، به قفسه سینهاش که با هر نفس بالا و پایین میره، به ریش و سیبیلش که بهم ریخته چون دیشبش داشتم صورت و ریشش رو ناز میکردم، به لباش خیره بشم و با بوسههام بیدارش کنم و بعد چشمای خمارشو باز کنه و منو توی بغلش بکشه و بگه بخواب کوچولو، هنوز برای خوابیدن وقت داریم...
مرداد 1403