طولانی ترین و کش دار ترین کارورزی عمرم رو دارم میگذرونم. ۱۰ روز ناقابل کوزتی در بخش PICU!
و منی که قبل از رفتن به این بخش فکر میکردم که خب یه آیسیو مثل همه آیسیو هاست دیگه. و نمیدونستم این که شاهد جون دادن و مردن بچههای کوچیک باشی، چه قدر فشار روانی بالایی داره. حتی برای منی که دیدن مرگ یه چیز نرماله
دلم برای اسما کوچولو تنگ شده، بیمار کوچولوی ۸ ماهه که خودم قنداقش کردم، خودم براش شیر درست کردم، خودم بغلش کردم و روی زخماش پماد مالیدم. و در آخر آسمونی شد. وقتی یاد اون دستای کوچولوش و موهای بورش میوفتم قلبم مچاله میشه. چه قدر روح بزرگی میخواد پرستار کودک بدحال بودن.
وضعیت امروز بخش اینطوری بود که کلا ۴ تا بیمار داشتیم، یه پسر ۹ ساله که غرق شده و مرگ مغزی شده و امیدی بش نیست ، یه پسر ۲ ساله که افتاده سرش خورده لبه جدول و خونریزی کرده، یه بچه ۱۰ ساله که از بالای پشتبوم افتاده و ضربه مغزی شده و یه پسر ۱۱ساله که از روی دوچرخه افتاده و فرمون دوچرخه رفته توی شکمش و مجبور شدن یه کلیه اش رو جراحی کنن و کامل درش بیارن :/
واقعا بچهدار شدن پدیده ترسناکیه تا دو دقیقه چشم ازش برمیداری، یه کاری دست خودش میده. نمیدونم چطوری قدیمیا ۱۰ تا بچه میوردن همشونم سالم بزرگ میشدن :/
خدا خودش عاقبت هممون رو بخیر کنه
آمیییین