حرفهایت شبیه آدمیزاد بود
اما خواسته هایت شاخدار
گفتی که عشق را به دو مصرع خلاصه کن.
گفتم:
پرسیدی که قاف چیست؟
گفتم: قاف حرف آخر عشق است و
حرف اول عشق من
تندی کردی گفتی خموش
خاموش شدم
ناگاه صدایی آمد که مرا می خواند
چَشم گشودم
پرستار بود
قرص هایم را آورده بود.
پرسید :
لعنتی صدایمان را شنیده بود
مستاصل از همه جا لب به اعتراف گشودم و
گفتم:
طنزنوشته های یک روانی شناس
قنبری کاتب | بهمن 1396