آیدا مقدم
آیدا مقدم
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

تو لبخند های منی


چند قدمی جلو رفتم و روی زمین افتادم

چمن های سرد و خوش‌بوی پارک با خوشه نور افتاب، دلم را ارام میکرد.

مگر یک عاشق چه میخواهد؟ اسمان هست، زمین هست و حتی بوی گل‌ هم می‌اید، کافی است دیگر؟ نیست؟…آخ عزیزجانم اگر بودی برایت گل‌رز و افتاب‌گردان می‌اوردم، حیف که نیستی و فقط گاهی احوالت را میپرسم‌‌، مهمان‌نوازی‌ات ته کشیده‌ها! دور سرت بگردم!

میگویی «بدک نیستم» اما میدانم حالت خوب نیست

حال من هم دست‌کمی از تو ندارد، اما به حال تو که فکرمیکنم غم خودم را یادم میرود

درست مثل تمام حرف‌هایی که میخواستم به تو بزنم و یادم رفت

خنده‌ام گرفت و اشک‌هایم ریخت، طولی نکشید که لبخند روی لبم خشکید و همان‌اشک‌های شاد، تبدیل به اشک‌های سوزناک شدند…راستی اگر اشک‌ها میتوانستند حرف بزنند چه میگفتند؟

حتما درد و دل هایشان زیاد است، اگر میتوانستند حرف بزنند هیچگاه سنگینی نمیکردند و سر نمیخوردند‌‌.

من نمیدانم اما فلسفه‌ی اشک چیزی فراتر از باور است…ایا تو نمی‌هراسی از قطره‌اشکی که باعث ریختنش بودی؟ آیا من نمی‌هراسم از فردایی که تو نباشی؟

آه خدایِ من، چقدر باید یک نفر را دوست داشته باشی تا اشکت در بیاید، چقدر باید یک نفر را دوست داشته باشی تا قلبت شکوفه بزند و چقدر باید رنج بکشی تا ثابت کنی آن یک‌نفر را دوست داری!

قبلا از تو میترسیدم(هنوز هم همینطور است)اما نه تنها دست و دلم به پاره کردن عکس‌ها و نامه‌هایت نمیرود، بلکه میخواهم هزاران کپی از انها بگیرم و همه‌جای اتاقم بچسبانم!

میخواهم همیشه جلوی چشمم باشی تا یادم باشد چقدر دوستت دارم

صورتت را چندی پیش با حرفه‌ی سیاه‌ قلم طراحی کردم، ببین…ماه شده بود!

به معنای واقع کلمه ماه بود، یکی هنر قلمِ من، یکی هنر قلم خدا، دو هنر در یک قاب، او تو را افرید من هم تو را نقاشی کردم…از حق نگذریم یک بوسه‌ی کوچک هم بر صورتت زدم که جایش ماند

حالا آن‌روز از شانس… کمی، فقط کمی لب‌هایم رژ داشت، رد بوسه‌ام ماند و نتوانستم نشانت دهم…

عصابم را خراب کرد، آن را با ذوق و شوق کشیده بودم تا نشانت دهم اما قسمت نشد

آیا خدا موقع خلق تو میدانست روزی صورتت را میکشم و بر آن بوسه میزنم؟

البته که میدانست! او همه چیز را میداند

قبلا فکرمیکردم حتما باید به تو ثابت کنم که دوستت دارم، اما الان همه‌چی فرق میکند

چرا وقتی خدا میداند دوستت‌دارم، به تو ثابتش کنم؟ نیازی نیست عزیزجانم، خدا می‌داند چه در دلم میگذرد…تو هم اگر نمیدانی مهم نیست، نه که مهم نباشد، مهم هست اما نمیخواهم تو را از دست بدهم.

وای بر من که به نزدیک‌ترین ادم زندگی‌ات گفتم تو را دوست‌دارم اما به خودت نه!

عذاب‌وجدان دارم، البته نه از او، خیالم راحت است که رازم را نگه‌میدارد

بلکه از تو عذاب‌وجدان دارم…اگر یک روز بفهمی حتما عصبانی میشوی، نمیشود قضاوت کرد اما بعید میدانم از بابتش خوشحال شوی!

چه می‌شود گفت، این راز انقدر روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد که اخرش به او‌ گفتم

بهتر!

بعدا اگر بگویی دروغ میگویم، او را به عنوان شاهد می‌اورم!

میگویم ببین! ببین عشقت با دل جوانم چه کرد!

اکنون کمی دور شده‌ای، دلیلش را هم نمیدانم، قلب مرا به درد می‌اورد چون نمیدانم خودت دور شده‌ای، یا من دلت را رنجاندم

هیچگاه نخواستم قلبت را به رنج بیاورم چرا که دوستش داشتم

صبر خواهم کرد، صبر کوچکترین کاری است که میتوانم برایت بکنم

من گفته بودم جانم را هم میدهم یا بخاطرت در این زندگی نکبت‌بار لبخند خواهم زد، تو دلیل لبخند‌هایی هستی که مهمان من است.

صبر که دیگر چیزی نیست، شاید موهایم را سفید کند اما بعید میدانم بتواند عشق‌ را از من بگیرد، خودت را شاید ولی عشقت را هرگز.

من صبر میکنم به امید انکه اخرِ این قافله خوب باشد، اما وای به حالش اگر عشق را از من بگیرد

آنگاه تمام قافیه‌های این قافله را بهم میریزم!

میروم و میگویم فقط یک‌چیز از تو خواستم و به من ندادی!

فقط برای یک‌چیز اشک ریختم و آن‌هم تو بودی!

امروز آسمان ابی‌مطلق است، مرا یاد تو می‌اندازد، همچنان روی‌چمن ها هستم، برایم مهم نیست که مردم چه فکری میکنند.

کدام عاشقی هفت‌صبح خودش را روی چمن‌ها می‌اندازد و به یاد تو به آسمان نگاه میکند؟ اخ عزیزجانم، ببین چقدر دوستت دارم و نمیدانی.

این قلب رنج دیده‌ی من ارامش خاصی دارد، تا به حال در اوج غم، خوشحال نبوده ام…

یک‌نفر را که دوست داشته باشی فرقی نمیکند بهترین ادم باشد یا بدترین…شکستگی‌ها و زخم‌هایش را در خود نگه‌میداری.

همین کار را میکنم، تو که دور شده‌ای اما چه میشود کرد، عشق فراتر از منطق است…

درد و بلا و بی‌حوصلگی‌هایت به جانم!

قبلا هم گفته بودم، هر یادگاری ای از یار قشنگ است، حتی اگر درد باشد.


• ۱۸-۱۹ آذر ۱۴۰۰

• واقعی

• آیدا مقدم

اشکلبخندپارک ملتدوریعاشق
نقاش، طراح، شاعر و نویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید