دانلود رایگان شماره چهارم نشریه ایماژ
نویسنده: آزاد کبیری
پیش از شروع داستان، کامیونی با سرعتی نامتعارف از خیابان نسبتاً وسیع و تمیزی میگذرد. کامیون فرسودهای است و خط گازوئیل و روغن چکان چکان روی جاده نقش میبندد. بار کامیون ماهی است. چندین نوع ماهی: شوریده، زبون، سنگسر. صبح بسیار سردی است و راننده خوابش میآید. ماهیهای شوریده در انتهای کامیون قرار دارند و لرزش حاصل از دستاندازها باعث میشود یک سبد بزرگ ماهی به پایین بیفتد و پخش زمین شود. «شوریده» ماهی گرانی است. رانندهی خوابآلود متوجه این ضرر نیست. او تنها در قید آن است تا به مقصد برسد، یعنی بازار ماهیفروشها. باران که میبارد داستان ما هم شروع میشود.
*
خانهی خانوادگی من نزدیک رودخانه است. همجواری با چنین رودخانهی معروفی، مزیت آدرسدهی دارد. من هر جای کشور باشم، یا اصلاً هر جای زمین، اگر بخواهم نشانی خانهمان را بدهم میگویم: «فلان رودخانه را که میشناسی؟» و مخاطب مسلماً میگوید: «مگر میشود نشناسم!» و من با استدلالی خلل ناپذیر میگویم: «خب هر روخانهای بالاخره اسکله و گمرکی دارد دیگر؛ این رودخانه هم مستثنی نیست. خانهی ما درست ده دقیقه با این گمرک فاصله دارد.» مثل آن است که کسی خانهاش سرِ اهرام ثلاثه باشد. رودخانه، رودخانهای عریض و پر آبی است. کشتیها و لنجهای[1]فراوانی را در بستر خود جا میدهد. آن قدیمها آبش خیلی تمیز بود و میشد -اگر بد دل نباشیم- حتی آن را برای شرب استفاده کرد، اما حالا نه. حالا رودخانه بلامصرف شده. خروشانتر هم شده؛ یک طغیانگر. بیراه کلمات طغیان و خروشان را نیاوردهام. چون یک روز صبح با صدای عجیب آب از خواب بلند شدم. نه صدای آب باران، نه، که دیدم آب سرتاسر اتاقم را گرفته. گفتم نکند لوله آب شکسته؛ یا سیل آمده باشد. با نگرانی داد زدم: «مامان!». چطور ممکن است خانهمان را آب گرفته باشد و ما اینطور خواب مانده باشیم. رعد و برق که زد از خواب پریدم. فهمیدم که خواب میدیدم. اتاق کاملاً خشک است. اما وقتی از خانه بیرون رفتم دیدم تمام خیابان پر از ماهی شده. در حاشیهی خیابان، ماهیهایی که آروارهی کوسه داشتند، افتاده و چشمانشان خیره به خلأ. فهمیدم که خواب نبوده، بلکه واقعاً رودخانه طغیان کرده، یک مد عظیم. حالا رودخانه که به سطح عادی برگشته، ماهیهای بیچاره نتوانستند همراه با جریان آب به بستر برگردند و در اینجا مردهاند. آن قدیمها از این اتفاقات میافتاد. پدرم از پدرش شنیده که آن وقتها رودخانه خیلی عریضتر از حالا بوده، یعنی آن موقع به جای ده دقیقه، دو سه دقیقه خانهمان تا رود فاصله داشته، به همین خاطر اواسط هر ماه مد که میشد تمام خانهی ما را آب میگرفت.
آسمان را نگاه میکنم، میخواهد ببارد. برمیگردم و میخوابم. میترسم. نکند باز رودخانه طغیان کند؟
*
سه ماهی میشود که صدام حسین در اینجا مستقر شده. منتظر است تا تشعشعات رادیواکتیوی بخوابد و برود به شیراز. یعنی شیراز قدیم. حالا اسمش شده «فیصله». مهندسها و دانشمندهای عراقی گفتهاند که نوعِ بمبی که در شیراز انداختهاند اورانیومی نیست و اگر هم باشد فقط انسان و پستانداران درشت را کشته، هوایش را آلوده نکرده است. با این حال صدام حسین به توصیهی افسرهای امنیتی مدتی دندان روی جگر نهاد و عازم فیصله نشد تا مرکز کشور جدیدش را پایه گذاری کند. اما آن سه بمب اتمی که در تهران و حوالی آن منفجر شده، آنها حسابشان جداست. از تهران تا مازندران، قزوین و همدان و زنجان، و اکثر شهرهای اطراف همه به کلی منهدم شدهاند. حیوان و نبات همه خاکستر. تا یکسال هیچ امکان ندارد بدون ماسکهای تنفسی و لباسهای ضد مواد اتمی به آنجا پا گذاشت. پس صدام که دیگر خطری علیه خود حس نمیکند و حکومت عجم را به کلی فروپاشیده (ایران دیگر هیچ قوای مرکزی ندارد، فقط گروهکهای پارتیزانی ضعیف برایش مانده)، هر چه کشور اطراف خلیج عربی هم بوده همه زیر یک پرچم رفتهاند، دیگر امیرالمؤمنین نگران چه باشد؟ با خیال آسوده بر اورنگ خود تکیه میدهد و رویا میبافد. اما فرق رویای چنین مردی با دیگر مردم عادی در این است که او اسم رویا بر رؤیاهایش نمیگذارد. او در گوشهی ذهن ناپلئونیاش، یک رویای -یا فکرِ- بزرگ و عملاً نشدنی دیگری هم دارد. او میخواهد به ماه برود. حالا شخص خودش را نه، یک عرب را بفرستد فضا و آنجا دم و دستگاهی راه بیندازد. یا اصلاً یک کاری با ماه بکند. حالا نمیداند که چجور ممکن است به لحاظ فنی و تکنیکی این کار به مرحله انجام برسد، اما دیگر باید بشود! برای احقاق این هدف برونزمینی، همه دست به کار شدند. بعد از استقرار و استقام حکومت جدید در ایران، اکثر دانشمندان هوا و فضا، عمدتاً از روسیه، در آبادان جمع شدند. پس از ماهها تحقیق و آزمایش اولین موفقیت را کسب کردند و توانستند از راه دور، روی زمین، نیروی ماه را کنترل کنند. چطور؟ ما نمیدانیم. آنها با نیروی عظیم ماه توانستند جزر و مد آبها را به دست بگیرند. به یک نحوی، نیروی آب حالا دست حکومت بعثی است. هر وقت بخواهند میتوانند آب را بالا یا پایین ببرند. سونامی راه بیندازند و یا با رانش آب به سرعت کشتیها و تبادلات دریایی بیفزایند.
*
باران که میبارد، ماهیهای مردهی اطرف جاده زنده میشوند. خود را روی زمین لغزان میکشند. آسفالت چندان صاف نیست و این ناهمواری، پولک ماهیها را میخراشد. چون باران شدیدی است هیچکس توی خیابان نمیآید. به همین علت این واقعه شاهدی ندارد، مگر پس از تمام شدن داستان، یعنی وقتی که آفتاب بتابد.
*
پدرم با عصبانیت میآید داخل خانه. دشداشهاش[2]را دور تهیگاه گره زده. شلوار زیرش تا زانو خیس است. صدای مادرم را میشنوم که به او میگوید: «این چه وضعیه؟» و پدرم بدون آنکه صورتش را ببینم، چهره به عتاب درهم میکند و میگوید: «برو ببین باران چه کرده، تمام خیابان را آب پر کرده زن». اولین نفر من میزنم بیرون. پدر مبالغه کرده. آنقدرها هم آب نیست. اتفاقاً آفتاب گرمی هم دارد میتابد. نور آفتاب میخورد به جاده، و جاده هم برق میزند. تلألو جاده غیر عادی است. نزدیکتر که نگاه میکنم علتش را میفهمم. پولک کنده شدهی ماهیهاست. هر کدامشان هزار رنگ دارد، مثل درخشش نفت در آب، یا آب در نفت.
[1] نوعی کشتی چوبی، مخصوص مناطق جنوبی کشور
[2] نام پوشش قوم عرب
برای خواندن نشریه ایماژ میتوانید به این لینک مراجعه کنید.
دانلود رایگان شماره چهارم نشریه ایماژ