
اگر که می گِریم
بدان حتما گرفتارم !
دوست دارم از کالبدم بزنم بیرون . بدنم برام مثل قفس شده . توی پوست خودم نمی گنجم (از خشم و غم ).
بیشتر اوقات خشم وحشتناک درونی که دارم ، ناگهان با پرتاب کردن چیز های دم دستم بیرون می ریزه .
میز تحریرم رو با ضربه های مشتم داغون کردم .
نمی تونم خشمم رو کنترل کنم . از روی ظاهرم هیچ کس این رو نمی فهمه . من هنوز همون پسر ساکت و خجالتی ام که هیچ چیز رو بروز نمی ده ولی از درون من یه اتشفشانم . دیگه نمی تونم دووم بیارم
از تکرار این زندگی جهنمی خسته شدم . از روز های تکراری خسته شدم . روز هایی مثل امروز که مناسبت خاصی هست باعث می شه به یاد بیارم که یک سال گذشت و من تغییر نکردم .
چرا نمی تونم با خودم خوب باشم ؟
چرا باید خودم رو بزنم ؟ چرا باید به هر بهانه ایی شده خودم رو آذار بدم ؟
چرا نمی تونم خودم رو دو دقیقه راحت بزارم ؟
آره من تنهام ! خیلی تنها ، غیر از خانواده ام هیچ کس دیگه ایی رو ندارم که باهاش حرف بزنم ،
خسته شدم . بعضی شب ها با شدت وحشیانه ایی ورزش می کنم تا فقط صدای توی سرم رو ساکت کنم
دیگه دوست ندارم اینجوری ادامه بدم !
بیشتر از هر زمانی دوست دارم تغییر کنم .
شب رفتم توی باغ ملی ، خیلی سرد بود و هیچ کسی اونجا پرسه نمی زد . با تمام توانم داد زدم و گریه کردم . دیگه نمی خوام اینجوری زندگی کنم .
باید تغییر کنم ،
اما چه جوری ؟
چرا هیچ لعنتی آشغالی راهنمایی ام نمی کنه ؟
این آخرین فرصته .
دیگه نمی خوام اشتباهات گذشته رو تکرار کنم .