یک حکایت آموزنده تمثیلی و کوتاه از داستانهای رساله دلگشا از عبید زاکانی است که پند و اندرز بزرگی در دل تک تک این حکایات نهفته است، باشد که همگان از آن درس بگیریم و این پندها را راهنما و الگوی زندگی خویش قرار دهیم.
شما می توانید داستان ها، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در وب سایت حوزه سرگرمی اهل فان مشاهده و مطالعه کنید.
مارها قورباغهها را می خوردند و قورباغهها از این نابسامانی بسیار غمگین بودند تا اینکه قورباغهها علیه مارها به لک لکها شکایت کردند. لک لکها چندی از مارها را خوردند و بقیه را هم تار و مار کردند و قورباغهها از این حمایت شادمان شدند.
طولی نکشید که لک لکها گرسنه ماندند و شروع کردند به خوردن قورباغهها. قورباغهها ناگهان دچار اختلاف دیدگاه شدند.
عده ای از آنها با لک لکها کنار آمدند و عدهای دیگر خواهان بازگشت مارها شدند. مارها بازگشتند ولی این بار همپای لک لکها شروع به خوردن قورباغهها کردند.
حالا دیگر قورباغهها متقاعد شدهاند که انگار برای خورده شدن به دنیا آمده اند ولی تنها یک مشکل برای آنها حل نشده باقی مانده است: اینکه نمی دانند توسط دوستانشان خورده می شوند یا دشمنانشان!؟
پس باید بدانیم، یک عمل ناسنجیده و رفتار وکاری که به فکر عاقبت آن نباشیم، موجب دردسر می شود و شخص را به چالش زیادی می اندازد و موجب گرفتاری بیشتر او می گردد.
پس ما باید به عاقبت هر کاری قبل از انجام آن به خوبی فکر کنیم تمام جوانب و ابعاد آن را در نظر گرفته، سپس با دقت و حوصله نسبت به انجام آن اقدام کنیم و تا از سرانجام آن کار، اطمینان پیدا نکردهایم، دست به آن نزنیم، چون بعدها پشیمانی هیچ سودی نخواهد داشت.