ویرگول
ورودثبت نام
محمدجواد ابراهیمی
محمدجواد ابراهیمینمی‌دونم از کجا شروع کنم؛ حرف زیاده...
محمدجواد ابراهیمی
محمدجواد ابراهیمی
خواندن ۱ دقیقه·۲ سال پیش

دردِ گرگ و میش

بسم الله الرحمن الرحیم

کنج اتاقی؛

اتاق که نه؛ زندان تنهایی‌های من

زندان فریادهای ساکت

زندان زخم‌های سر باز

نه نوری می‌وزد

نه نسیمی می‌تابد

پنجرۀ فکر پرده‌اش‌ کشیده شده

کنش توان بالا بردن دستانش را هم ندارد

مرثیه‌ای تکراری می‌خوانم

تا زمان تغییر را نزدیک‌تر گردانم؛

هرچند خوب می‌دانم که تنها اشک نخواهم ریخت...

هر روز،

زجر تازه‌ای به دیدارم می‌آید

بر خلاف وقت ملاقات که ناگزیر پایان می‌پذیرد،

هم‌نشینی من با درد را پایانی نیست...

بیماری‌ام را درمانی هست اما

دارویش در یکی از داروخانه‌های شهر گمشده؛

مطمئنم اگر هم آب شده و رفته باشد زیر زمین

آخر سر باید تبخیر شده و با باران بعدی بر سرم ببارد...

- تو که دربند اتاق ذهنت هستی! تو کجا و باران کجا؟

- کاسۀ دستم را که می‌توانم بیرون پنجره بگذارم!

اندکی بعد یادم می‌افتد که فلج روی تخت خستگی‌ها پهن شده‌ام...

- درد! تو برو برای من کلید در را بیاور!

درد هم نیشخندی می‌زند و بار دگر داغش بر روح و جانم می‌نهد

از خودم می‌پرسم:

- آخر چرا؟

پاسخ، گویا فرسخ‌ها آن طرف‌تر

نامه‌ای با نامم را به باد می‌سپارد...

از این طرف هم دهان‌های حق‌گو و سرزنش‌گر دیگران،

دست از سرِ گوش من برنمی‌دارند؛

تا شاید معبری بگشایند...

در فیلم‌ها،

هرگاه مسیر به درگاه ناامیدی نزدیکتر می‌گردد

گشایش هم آغوشش را بیشتر باز می‌گذارد

واقعیت زندگی‌ام ولی فیلم‌نامۀ پیچیدۀ دگری است!

گلولۀ مشقی فقط صدایش واقعی و

گلولۀ حقیقتِ کارگردان،

هم می‌میراند و هم زنده می‌گرداند!

خلاصه،

جرئت پایان بخشیدن به داستانم را ندارم؛

چون از آن که مطلب را با نامش آغاز کردم شرم دارم

او خود نیک می‌داند که پایان من چیست...


ادبیاتدلنوشتهکوتاهمتنزندگی
۲
۰
محمدجواد ابراهیمی
محمدجواد ابراهیمی
نمی‌دونم از کجا شروع کنم؛ حرف زیاده...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید