بسم الله الرحمن الرحیم
فکر میکردم
به فکر کردن؛
اینکه چقدر میتواند سنگین و دردآور باشد...
فرقی ندارد،
گر برای مسئلهای پوچ و توخالی در ذهن خود
سلولی انفرادی را خالی کنی و هر ثانیه بدان زل بزنی،
تا مگر خجالت بکشد و خودش جواب را فریاد بزند؛
ولی جواب، اصلا وجود ندارد...
اگر کوچکترین هیولایی را که با پخ کردنی نفسش میبرد
چنان با غذای توهم و خیال پرورش دهی
تا روزی کار خودت را با پخ کردنی یکسره سازد؛
آن وقت متهم اصلی که خواهد بود؟
اگر به خویش بیایی
و همه اینها را به کناری پرت کنی،
میماند رویارویی با حقیقت و واقعیت؛
این دو، حقیقتا و واقعا، خیلی از اوقات با هم سر جنگ دارند،
هرچند در آخر، به یک چیز تبدیل میگردند...
حال، این تویی که باید تصمیم بگیری؛
یا میتوانی هر دو را با هم صاحبخانه ملک ذهن کنی،
یا هر از چندگاهی مجبور میشوی تا روشن شدن پاسخ،
موقتا یکی را بیرون کنی؛
درد و سختی و سنگینیاش برای ذهن همین جاست؛
آرامش و آسایش او هم میتواند در همین امر باشد...
صبر و امید، اینجا تلخترین و شیرینترین یاورانت خواهند بود؛
آن دو رو از کنار خویش طرد نکن...
