ثمین زاهدانی
ثمین زاهدانی
خواندن ۸ دقیقه·۵ سال پیش

چرخ می‌خورم...

چشم­‌هام رو باز می‌­کنم ساعت ۴ صبحه من هنوز نخوابیدم... ساعت رو برای ۵ صبح گذاشته بودم که زودتر برم دفتر ولی به استراحت احتیاج دارم. اگه ساعت رو روی ۶ هم بگذارم خوبه، باز یک‌ ساعت و نیم وقت دارم، می‌رسم تمومش کنم، متن تقریبن آماده است، چیزش نمونده، یک‌دستی باید بکشم بهش، اگه سرحال باشم سریع درستش می­‌کنم حتا شاید بتونم اون ایده‌ای که می‌خواستم رو هم توی کار بگذارم. ساعت رو می­‌گذارم روی ۶، چشم‌هام رو می‌­بندم، من باید بخوابم، باید بخوابی، باید بخوابی، کلمه‌­ها میان توی ذهنم چرخ می­خورن، باید بخوابم، ساعت زنگ می­‌خوره، یه کلمه‌ی خوب میاد تو ذهنم، ساعت رو قطع می­‌کنم نباید تمرکزم به‌هم بخوره، چرخ می­زنم کلمه­‌ها به‌هم میریزن آواشون از بین می­‌ره، هیچ کدوم درست کار نمی‌­کنن، اون اثری که می‌خوام رو ندارن، چرخ می‌­زنم چشم‌هام سنگین می­‌شه یه‌­چیزی میاد توی ذهنم، چرخ می­‌زنم الان یادم میاد. ساعت رو می‌­بینم، ساعت ۶:۳۰ شده، باید بلند شم، چرخ می­‌زنم، یک‌بار دیگه تلاش می‌­کنم شاید تونستم درستش کنم، توی ذهنم چرخ می­‌زنم بین کتاب‌­ها، ورق می­زنمشون، چرا پیدا نمی‌­کنم؟ ساعت ۷ شده من چیزی پیدا نکردم، کاش یه‌کم بخوابم، چشام رو باز می‌­کنم، ساعت ۸ شده. خیلی دیره باید بلند شم، تلاش می­‌کنم خودم رو از زیر پتو بیرون بکشم، تنم سنگینه، انگار خونی توی تنم نیست، رگ­‌هام خشکِ خشکه. باید یه دوش گرم بگیرم شاید بهتر بشم. آب رو باز می‌­کنم، آب گرم می­ریزه روی سرم، سُر می­‌خوره روی تنم، چرخ می‌­زنه و می­ره تو چاه. چشام خیره می­‌شه به آبی که چرخ می‌­خوره و می‌­ره تو چاه، باید زود برم بیرون می­‌خوام چشام رو از روی آب بردارم، نمی­‌تونم، آب چرخ می‌­خوره ذهن من هم چرخ می‌خوره، کتاب‌­ها میان تو سرم، کلمه‌­ها تکراری شدن، دیگه هیچ کدوم نمی‌­تونن مال من باشن. کلمه­‌ها می‌چرخن و می‌­رن تو چاه، از حموم میام بیرون، ساعت ۹ شده، خیلی دیر شده، عجله کن!

لباسام رو از روی صندلی برمی‌­دارم، دیر شده، لباسام رو تنم می­‌کنم، ساعت ۹ و نیم شده، از خونه میام بیرون می­خوام تا تاکسی­‌ها بدوم، ریه‌­هام خشک می­‌شه، پاهام سنگین می­‌شه، قدم می­‌زنم فکر می­‌کنم باید یه چیزی به ذهنم برسه من می‌تونم ایده‌ی اصلیم رو به متن اضافه کنم، باید امضام رو روی کار بگذارم، یه­‌روزی کلمه­‌ها، ایده‌ها همه‌جای ذهنم بودن، ناب­‌ترین‌­هاش سُر می­‌خوردن روی کاغذ، همه جای متن نشون از من داشت، بدون اسم هم معلوم بود کار منه. کجان اون کلمه‌­ها؟ چرخ می‌­زنم توی سرم. می‌­رسم به ایستگاه تاکسی­‌ها، خودم رو می‌­ندازم توی اولیش، یک نفر جلو نشسته باید دو نفر دیگه بیان تا حرکت کنه، باید راننده رو صداش کنم بگم من حساب می­‌کنم خیلی دیره باید زود برسم. داره با دوستاش حرف می­‌زنه با صدای بلند می­خندن منتظرم خنده‌اش قطع شه تا بگم، باز حرف می‌­زنن. شرکت حتمن از دستم شاکی می­‌شن، خیلی دیره، تازه بهم تذکر دادن به‌خاطر تاخیرهام. یه نفر دیگه سوار می‌­شه، می‌­تونم دیگه صداش کنم و بگم بیاد حرکت کنه، باز داره حرف می­‌زنه، صبر می‌­کنم، صداش نمی‌­کنم، می­‌خوام حرفش تموم شه، شاید... نفر دوم سوار می­‌شه ماشین پر می‌­شه، کسی که جلو نشسته بلند می­‌گه آقا بیا بریم پر شد. می­‌دوه سمت ماشین حرکت می­‌کنیم ساعت ده و ربع شده خیلی دیر شد، می­‌مونیم پشت ترافیک، ماشین ذره ذره حرکت می‌­کنه. کاش برسم امروز متن رو تمومش کنم. می­‌رسم دم دفتر انگشتم رو می‌­زنم می­‌نویسه خوش­‌آمدی زیرش می‌­زنه دو ساعت و نیم تاخیر، تنم سنگین می‌­شه، چرا این‌قدر دیر می­‌شه؟

می­‌شینم پشت میزم، سیستم رو روشن می‌­کنم. ۱۸ تا پیغام نخونده دارم، تند تند پیغام­‌ها رو باز می‌­کنم تا اون علامت قرمز کنار لوگو از بین بره و بگذاره من کارم رو بکنم. متن جدید رو باز می­‌کنم. یه مقاله‌ی خشک و تکراری، باید تا آخر روز تمومش کنم. نمی­‌فهمم مگه من ماشین­م که توقع دارن توی این زمان، کار باکیفیت تحویل‌شون بدم؟ نمی‌­شه هرچی اول به ذهنم رسید رو بریزم روی کاغذ که. کار باکیفیت زمان می­خواد گاهی برای پیدا کردن فقط یک کلمه، ساعت­‌ها وقت لازمه. سرم سنگینه باید یه قهوه بخورم. می­‌رم جلوی قهوه‌ساز دکمش رو روشن می­‌کنم، چشام خیره می‌­شه به آبی که داره قطره قطره می‌­ریزه توی قوری. چرخ می‌­خورم بین کلمه­‌ها، متوجه نمی­‌شم کی اومده کنارم، می­‌گه دیروز ۳ ساعت برای ویرایش متنم وقت گذاشته، می­‌گه تو رو خدا یه‌کم با حوصله‌­تر کار کن. می­‌گه کارهای من همه‌ی وقتش رو می­‌گیره. نگاهش می‌­کنم می‌­گم ببخشید امروز بهتر می‌­نویسم مطمعن باش. کله‌­اش رو تکون می‌­ده می­‌گه ایشالا و می‌­ره، پشیمون می‌­شم نباید ازش عذرخواهی می­‌کردم، می‌­خوام صداش کنم بگم تو این­جا حقوق می‌­گیری که ویرایش کنی اصلن داری وظیفت رو انجام می‌­دی، ولی نمی‌­گم، حوصله‌ی بحث کردن ندارم، قهوه­‌ام رو می­‌ریزم و می­‌رم توی اتاقم. صفحه رو باز می­‌کنم تا بنویسم. عنوان رو نگاه می‌­کنم می­‌رم یه چرخ می‌­زنم تو اینترنت ببینم با این عنوان چه چیزهایی وجود داره تو دنیا. یه عالمه صفحه باز می­‌شه، شروع می‌­کنم به خوندن‌شون تقریبن محتوای همه‌شون یک‌سانه، حتا نگارش‌شون هم نزدیک همه. می­‌گه ما داریم می‌­ریم نهار، نمیای؟ ساعت رو نگاه می‌­کنم یک و نیم شده، من هنوز هیچ کاری نکردم، نهارم سفارش ندادم. می­‌گم نه من پشت میزم می­‌خورم، می‌­گه باشه هر طوری که راحتی. داره دیر می‌­شه باید متن‌­ام رو شروع کنم سریع سایت رو باز می­‌کنم که غذا سفارش بدم، یه رستوران جدید تبلیغ گذاشته می­‌رم تو صفحه‌اش که از اون سفارش بدم، بالای صفحه بزرگ نوشته «طعمی متفاوت» این جمله رو به جرات توی هشتاد درصد رستوران­‌ها نوشته پس چرا همه‌ی غذاها یه مزه می­‌دن؟ می‌رم رستوران همیشگی و یه چیزبرگر سفارش می­‌دم. سرچ می‌­کنم می‌­خوام ببینم به‌جای طعمی متفاوت چی می­‌شه نوشت که تاثیرگذار باشه. چرخ می­‌خورم توی کلمات، طعمی به‌یادماندنی، لذتی تکرارنشدنی، همه‌­جا هست همه‌شون تکراری‌­ان اصلن به درک! به من چه که چی می­‌نویسن! ساعت رو می­‌بینم دو شده. بی‌خیال می‌شم برمی­‌گردم سر متنم. شروع می­‌کنم به نوشتن، غذام می‌­رسه پشت میز همین­طور که به متن نگاه می­کنم غذام رو می‌­خورم. بلند می‌­شم شروع می­‌کنم داخل دفتر قدم زدن، می­‌خوام ذهنم یه‌کم باز بشه. چرخ می­خورم کلمه‌­ها چرخ می‌­زنن، درست لحظه­‌ای که می‌­خوام شکارشون کنم فرار می­‌کنن. برمی‌­گردم پشت میزم ساعت ۴ شده. هنوز فقط یک صفحه نوشتم من باید امروز این رو هر طور شده تموم کنم، نمی‌­خوام دیگه اون قیافه‌ی از خود مچکرش رو ببینم، پشت سیستم یه چرخی توی خبرها می‌­زنم. یه‌کم خبر می­‌خونم، کلافه می­شم بلند می‌شم که یه چایی برای خودم بریزم. چایی رو می‌­ریزم ساعت هشت و نیمه، پشتم تیر می­‌کشه، به خودم کش‌وقوس می­‌دم، خیلی خسته‌ام خوابم میاد، کله‌­ام پوکه، بهتره بی‌خیال شم برمی­‌گردم پشت سیستم هر جور شده باید سروتهش رو هم بیارم، ساعت ده و نیمه، مهره‌­های گردنم ذوق ذوق می‌­کنن، انگار هیچی پیش نرفته، می­‌خوام شروع کنم از اول خوندنش، اینجوری ذهنم باز می‌شه می‌تونم درستش کنم، چشام می­سوزه. صفحه‌ی اول رو می­‌خونم، وحشتناکه از کلمات هجوی که استفاده کردم، حالم به‌هم می­خوره نمی­‌تونم بخونمش می­‌بندمش، امشب می­‌تونم بهش فکر کنم، اگه استراحت کنم احتمالن می­‌تونم با تمرکز درستش کنم. وسیله­‌هام رو جمع می­‌کنم توی راه چرخ می‌خورم توی متن به کلمه‌­ها فکر می‌­کنم، دنبال جایگزین‌­های جدید چرخ می‌­خورم، می­‌رسم خونه، هیچی به ذهنم نرسیده، در رو باز می­‌کنم، لباس­‌هام رو می‌­ندازم روی صندلی، می­‌خزم زیر پتو. ساعت رو می‌­گذارم روی ۵، صبح می­رم درستش می‌­کنم الان باید یه‌کم بخوابم. چرخ می‌خورم... چرخ می‌خورم.... چرخ می‌خورم... چشم‌­هام رو باز می­کنم ساعت ۴ صبحه. من هنوز نخوابیدم...


تابستان ۹۸ یکی از دوستانم پیشنهاد کرد برای مجله‌ روان‌شناسی‌شون یک متن تخصصی درباره «فرسودگی» شغلی بنویسم. من فکر کردم شاید به جای تکرار علایم فرسودگی بشه چند خطی روی کاغذ کشید، و آینه‌ای تصویر کرد که زنگ خطری باشه برای آدم‌هایی که با کمال‌گرایی‌شون دارن وارد مسیر دردناکی از دوران کاریشون می‌شن.
خودشناسیروان شناسیفرسودگی شغلیکمال‌گراییداستانک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید