چشمهام رو باز میکنم ساعت ۴ صبحه من هنوز نخوابیدم... ساعت رو برای ۵ صبح گذاشته بودم که زودتر برم دفتر ولی به استراحت احتیاج دارم. اگه ساعت رو روی ۶ هم بگذارم خوبه، باز یک ساعت و نیم وقت دارم، میرسم تمومش کنم، متن تقریبن آماده است، چیزش نمونده، یکدستی باید بکشم بهش، اگه سرحال باشم سریع درستش میکنم حتا شاید بتونم اون ایدهای که میخواستم رو هم توی کار بگذارم. ساعت رو میگذارم روی ۶، چشمهام رو میبندم، من باید بخوابم، باید بخوابی، باید بخوابی، کلمهها میان توی ذهنم چرخ میخورن، باید بخوابم، ساعت زنگ میخوره، یه کلمهی خوب میاد تو ذهنم، ساعت رو قطع میکنم نباید تمرکزم بههم بخوره، چرخ میزنم کلمهها بههم میریزن آواشون از بین میره، هیچ کدوم درست کار نمیکنن، اون اثری که میخوام رو ندارن، چرخ میزنم چشمهام سنگین میشه یهچیزی میاد توی ذهنم، چرخ میزنم الان یادم میاد. ساعت رو میبینم، ساعت ۶:۳۰ شده، باید بلند شم، چرخ میزنم، یکبار دیگه تلاش میکنم شاید تونستم درستش کنم، توی ذهنم چرخ میزنم بین کتابها، ورق میزنمشون، چرا پیدا نمیکنم؟ ساعت ۷ شده من چیزی پیدا نکردم، کاش یهکم بخوابم، چشام رو باز میکنم، ساعت ۸ شده. خیلی دیره باید بلند شم، تلاش میکنم خودم رو از زیر پتو بیرون بکشم، تنم سنگینه، انگار خونی توی تنم نیست، رگهام خشکِ خشکه. باید یه دوش گرم بگیرم شاید بهتر بشم. آب رو باز میکنم، آب گرم میریزه روی سرم، سُر میخوره روی تنم، چرخ میزنه و میره تو چاه. چشام خیره میشه به آبی که چرخ میخوره و میره تو چاه، باید زود برم بیرون میخوام چشام رو از روی آب بردارم، نمیتونم، آب چرخ میخوره ذهن من هم چرخ میخوره، کتابها میان تو سرم، کلمهها تکراری شدن، دیگه هیچ کدوم نمیتونن مال من باشن. کلمهها میچرخن و میرن تو چاه، از حموم میام بیرون، ساعت ۹ شده، خیلی دیر شده، عجله کن!
لباسام رو از روی صندلی برمیدارم، دیر شده، لباسام رو تنم میکنم، ساعت ۹ و نیم شده، از خونه میام بیرون میخوام تا تاکسیها بدوم، ریههام خشک میشه، پاهام سنگین میشه، قدم میزنم فکر میکنم باید یه چیزی به ذهنم برسه من میتونم ایدهی اصلیم رو به متن اضافه کنم، باید امضام رو روی کار بگذارم، یهروزی کلمهها، ایدهها همهجای ذهنم بودن، نابترینهاش سُر میخوردن روی کاغذ، همه جای متن نشون از من داشت، بدون اسم هم معلوم بود کار منه. کجان اون کلمهها؟ چرخ میزنم توی سرم. میرسم به ایستگاه تاکسیها، خودم رو میندازم توی اولیش، یک نفر جلو نشسته باید دو نفر دیگه بیان تا حرکت کنه، باید راننده رو صداش کنم بگم من حساب میکنم خیلی دیره باید زود برسم. داره با دوستاش حرف میزنه با صدای بلند میخندن منتظرم خندهاش قطع شه تا بگم، باز حرف میزنن. شرکت حتمن از دستم شاکی میشن، خیلی دیره، تازه بهم تذکر دادن بهخاطر تاخیرهام. یه نفر دیگه سوار میشه، میتونم دیگه صداش کنم و بگم بیاد حرکت کنه، باز داره حرف میزنه، صبر میکنم، صداش نمیکنم، میخوام حرفش تموم شه، شاید... نفر دوم سوار میشه ماشین پر میشه، کسی که جلو نشسته بلند میگه آقا بیا بریم پر شد. میدوه سمت ماشین حرکت میکنیم ساعت ده و ربع شده خیلی دیر شد، میمونیم پشت ترافیک، ماشین ذره ذره حرکت میکنه. کاش برسم امروز متن رو تمومش کنم. میرسم دم دفتر انگشتم رو میزنم مینویسه خوشآمدی زیرش میزنه دو ساعت و نیم تاخیر، تنم سنگین میشه، چرا اینقدر دیر میشه؟
میشینم پشت میزم، سیستم رو روشن میکنم. ۱۸ تا پیغام نخونده دارم، تند تند پیغامها رو باز میکنم تا اون علامت قرمز کنار لوگو از بین بره و بگذاره من کارم رو بکنم. متن جدید رو باز میکنم. یه مقالهی خشک و تکراری، باید تا آخر روز تمومش کنم. نمیفهمم مگه من ماشینم که توقع دارن توی این زمان، کار باکیفیت تحویلشون بدم؟ نمیشه هرچی اول به ذهنم رسید رو بریزم روی کاغذ که. کار باکیفیت زمان میخواد گاهی برای پیدا کردن فقط یک کلمه، ساعتها وقت لازمه. سرم سنگینه باید یه قهوه بخورم. میرم جلوی قهوهساز دکمش رو روشن میکنم، چشام خیره میشه به آبی که داره قطره قطره میریزه توی قوری. چرخ میخورم بین کلمهها، متوجه نمیشم کی اومده کنارم، میگه دیروز ۳ ساعت برای ویرایش متنم وقت گذاشته، میگه تو رو خدا یهکم با حوصلهتر کار کن. میگه کارهای من همهی وقتش رو میگیره. نگاهش میکنم میگم ببخشید امروز بهتر مینویسم مطمعن باش. کلهاش رو تکون میده میگه ایشالا و میره، پشیمون میشم نباید ازش عذرخواهی میکردم، میخوام صداش کنم بگم تو اینجا حقوق میگیری که ویرایش کنی اصلن داری وظیفت رو انجام میدی، ولی نمیگم، حوصلهی بحث کردن ندارم، قهوهام رو میریزم و میرم توی اتاقم. صفحه رو باز میکنم تا بنویسم. عنوان رو نگاه میکنم میرم یه چرخ میزنم تو اینترنت ببینم با این عنوان چه چیزهایی وجود داره تو دنیا. یه عالمه صفحه باز میشه، شروع میکنم به خوندنشون تقریبن محتوای همهشون یکسانه، حتا نگارششون هم نزدیک همه. میگه ما داریم میریم نهار، نمیای؟ ساعت رو نگاه میکنم یک و نیم شده، من هنوز هیچ کاری نکردم، نهارم سفارش ندادم. میگم نه من پشت میزم میخورم، میگه باشه هر طوری که راحتی. داره دیر میشه باید متنام رو شروع کنم سریع سایت رو باز میکنم که غذا سفارش بدم، یه رستوران جدید تبلیغ گذاشته میرم تو صفحهاش که از اون سفارش بدم، بالای صفحه بزرگ نوشته «طعمی متفاوت» این جمله رو به جرات توی هشتاد درصد رستورانها نوشته پس چرا همهی غذاها یه مزه میدن؟ میرم رستوران همیشگی و یه چیزبرگر سفارش میدم. سرچ میکنم میخوام ببینم بهجای طعمی متفاوت چی میشه نوشت که تاثیرگذار باشه. چرخ میخورم توی کلمات، طعمی بهیادماندنی، لذتی تکرارنشدنی، همهجا هست همهشون تکراریان اصلن به درک! به من چه که چی مینویسن! ساعت رو میبینم دو شده. بیخیال میشم برمیگردم سر متنم. شروع میکنم به نوشتن، غذام میرسه پشت میز همینطور که به متن نگاه میکنم غذام رو میخورم. بلند میشم شروع میکنم داخل دفتر قدم زدن، میخوام ذهنم یهکم باز بشه. چرخ میخورم کلمهها چرخ میزنن، درست لحظهای که میخوام شکارشون کنم فرار میکنن. برمیگردم پشت میزم ساعت ۴ شده. هنوز فقط یک صفحه نوشتم من باید امروز این رو هر طور شده تموم کنم، نمیخوام دیگه اون قیافهی از خود مچکرش رو ببینم، پشت سیستم یه چرخی توی خبرها میزنم. یهکم خبر میخونم، کلافه میشم بلند میشم که یه چایی برای خودم بریزم. چایی رو میریزم ساعت هشت و نیمه، پشتم تیر میکشه، به خودم کشوقوس میدم، خیلی خستهام خوابم میاد، کلهام پوکه، بهتره بیخیال شم برمیگردم پشت سیستم هر جور شده باید سروتهش رو هم بیارم، ساعت ده و نیمه، مهرههای گردنم ذوق ذوق میکنن، انگار هیچی پیش نرفته، میخوام شروع کنم از اول خوندنش، اینجوری ذهنم باز میشه میتونم درستش کنم، چشام میسوزه. صفحهی اول رو میخونم، وحشتناکه از کلمات هجوی که استفاده کردم، حالم بههم میخوره نمیتونم بخونمش میبندمش، امشب میتونم بهش فکر کنم، اگه استراحت کنم احتمالن میتونم با تمرکز درستش کنم. وسیلههام رو جمع میکنم توی راه چرخ میخورم توی متن به کلمهها فکر میکنم، دنبال جایگزینهای جدید چرخ میخورم، میرسم خونه، هیچی به ذهنم نرسیده، در رو باز میکنم، لباسهام رو میندازم روی صندلی، میخزم زیر پتو. ساعت رو میگذارم روی ۵، صبح میرم درستش میکنم الان باید یهکم بخوابم. چرخ میخورم... چرخ میخورم.... چرخ میخورم... چشمهام رو باز میکنم ساعت ۴ صبحه. من هنوز نخوابیدم...
تابستان ۹۸ یکی از دوستانم پیشنهاد کرد برای مجله روانشناسیشون یک متن تخصصی درباره «فرسودگی» شغلی بنویسم. من فکر کردم شاید به جای تکرار علایم فرسودگی بشه چند خطی روی کاغذ کشید، و آینهای تصویر کرد که زنگ خطری باشه برای آدمهایی که با کمالگراییشون دارن وارد مسیر دردناکی از دوران کاریشون میشن.