هربار که می نویسم، قلم ناله می کند، ذهنم نهی می کند، و دستم امتناع!
وقتی می نویسم
بی دفاع تر می شوم،
چون لایه لایه پوسته های حجاب بینمان می افتد و سپس زوایای شخصیتم با طلوع خورشید شناخت شما، روشن می شود! فیل ته ستون است نه مار!🙂
دیگر مبهم نیستم، در تاریکی نیستم و حقیقی می شوم😔
پس چرا می نویسم؟!😳
چون دوستتان دارم همچون آفتاب بهاری، چونان نسیم عطراگین از شکوفه های بهاری، عاشق خدا زندگی و انسانم، عاشق ذره ذره حیات و تمام موجوداتش هستم!
عشق انواعی دارد، یکی از هزاران آن عشق مادر به فرزندست ولی عشق خداوند همه هر هزارست!
فقط عشششق جوهره وجود دلیلش است!
می نویسم به تو،
می نویسم برای شکوفه ها،
می نویسم برای سگ ها آن وفا داران درنده ی دریده شده،
می نویسم برای چشم های معصوم کودکان،
می نویسم از قسم های که شکستند!
می نویسم از دینداریهای ظاهر فریب! بت های ریا!
می نویسم از بی دین فرصت طلب خائن، برای سرزنشش.
می نویسم برای اشکهای سوزان.
می نویسم برای صلح و نه جنگ.
می نویسم به فداکاری که هرگز خم نشد! با اینکه از درون خرد شد!
می نویسم از زخم ها و مرهم ها،
می نویسم به برادر ، بزرگ تر و کوچک تر!
می نویسم برای خواهر.
می نویسم از زنان و مردان.
می نویسم برای رفع تبعیض، از هر نوعش،
می نویسم برای پدر، و دردهایش،
می نویسم برای مادر و دغدغه هایش،
می نویسم برای اسیر!
می نویسم به صیدی فراموش شده ای که درون دام مُرد،
می نویسم به کودکی که والدینش هرگز برنگشتند،
می نویسم برای مهاجری که با اشک رفت،
می نویسم از کوزت ها،
می نویسم از دستهای دور از هم، ولی قلب ها دور نمی شوند.
می نویسم از ژان واژان ها و محکومان جبری،
می نویسم از گرسنگان،
می نویسم به تک تک چند میلیارد انسان در گذشته، حال و آیند!
می نویسم به درد، که وفادارانه دنبال می کند!
می نویسم به دستهای بسته شده و پاهای زخمی از زنجیر!
می نویسم آغوش مادرِ زمین.
می نویسم به مستضعف.
می نویسم به خار، که فکر می کرد خیر می خواهد و زخم زد.
می نویسم به قربانی!
می نویسم از شکنجه گر!
می نویسم به قانونهای غیر انسانی، حق با تو نیست.
می نویسم از مستاجر.
می نویسم به نظاره گر، باید کمک می کردی. از کربلا تا امروز لال هستی! خائن.
می نویسم برای چشمه و سنگ!
می نویسم برای کلاغ و چشم تنگ مال اندوز!
می نویسم به بغض و گریه،
می نویسم از خاطرات، که زنده می شوند در تک تک وجودم.
می نویسم به عشق و از خودگذشتگی اش!
می نویسم برای عدالت و انصاف، برای حق همان خدا! وقتی می نویسم او را صدا میزنم و در او حل می شوم چون حبه قندی در بینهایت دریا.
نه دیگر نمی نویسم! نمی خواهم بنویسم! قلبم التماس نکن، دستم این را بنویس!
من می خواهم انکار کنم وجودم را اثراتم را!
نه نمی توانم، نمی شود، می توانی، نمی توانند!
من هستم، من بودم ردی از عبور چشمی بر تخته سنگ و سپس در تمام موجودات مسیرم جاری شدم، نوزادی که با لبخند به دنیا آمد، کودکی که حامی شد، معلمی که انگیزه شد.
هزاران هزار از من تکثیر شد. بودم در تک تک مکانهایی که باید و در لحظه ی لحظه زمان.
خواهم بود در خارج از کنترل زمان و مکان در عمق قلبها و حرکات و افکار!
خواهم بود در تمامی تصورات و صداها،
خواهم بود در خاطراها، کلمات و آینده ها.
خواهم زیست در جوانه ها، در طلوع ها، در حمایت ها و محبت ها.
لبخندی خواهم شد، درمانی ....
خدا را شکر می کنم برای هر لحظه که زیستنم، من اگر باشم یا نباشم! همیشه هستم،خوشحالم که بودم! رفتار و افکارم در محیطی وسیع از جهان جریان دارد، جریان دارم در جان های بشر.