کامیشا | Kamisha
کامیشا | Kamisha
خواندن ۱ دقیقه·۱ سال پیش

دیروز اصلا انسانِ خوشحالی نبودم

من نیستم..
من نیستم..

دیروز همین ساعتا بود که حالِ دگرگون من شروع شد. چهار پنج ساعت جایی بودم که به هیچ عنوان حسِ خوبی دریافت نکردم. افرادی که تو اون مکان بودن، حسِ اینکه « به این دختره محل ندیم چون بینمون غریبه ست » رو کاملا به من منتقل می کردن. خلاصه که با هر بدبختی ای بود، اون چند ساعتِ لعنتی رو گذروندم و طرفای ساعت چهار عصر، از اونجا زدم بیرون. مثل زندانی ای که بعد از یه حبس طولانی آزاد شده. وقتی تو خیابون راه می رفتم و باد میخورد به صورتم، تمام وجودم جونِ تازه می گرفت.

سوار اسنپ شدم و تا خونه، گریه کردم.

نه بخاطر تجربه بدی که داشتم. نه به خاطر اون چهار پنج ساعت لعنتی و آدمایی که اونجا بودن.

گریه کردم بخاطر حسرتی که تو دلم مونده. گریه کردم بخاطر تصمیم غلطی که خودم تو جَوونی گرفتم.

آخ که چه زجری داره وقتی بدونی خودت عاملِ بدبختیِ زندگیتی.

هربار که حسِ « وای من چقدر بدبختم » تو وجودم شکل می گیره، عذاب وجدان می گیرم. انگار که چون روانشناسی می خونم ، باید همیشه انسان شادی باشم. به دور از غم و بدبختی.

امروز صبح که بیدار شدم، نشستم پای پروژه ای که باید تا شب تحویل می دادم. به شب نرسید . همین نیم ساعت پیش تحویل دادم و حالا منتظر تاییدم. با تمام عشق و علاقه یک هفته تمام نشستم پای این پروژه.

یک ربع دیگه جلسه تراپی دارم. یجوری استرس تمام جونم رو گرفته که انگار جلسه بازپرسیه.

خلاصه که ، زندگی خیلی بر وفق مراد نیست. اما مگه دست خودشه؟ بر وقف مرادش میکنم.




عذاب وجدانروزمرهافسردگیروانشناسی
روزمره نویس | حقوق‌خوانده‌ای که عاشقِ دنیای فروید شد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید